شاهزاده اهریمنی پارت 26
شاهزاده اهریمنی پارت 26
رایا ✨🩸 :
چند تا شنل مشکی از داخل کمد برداشتم و دادم به بقیه .
ـ اینارو بپوشید . اگه صورتمونو ببینن جلومونو میگیرن .
شنل خودمو پوشیدم و کلاهشو رو سرم کشیدم .
شدو زمزمه کرد ـ همه آماده این ؟
همه سرمونو به نشونه تایید تکون دادیم .
شدو ـ رایا ..... راهو نشون بده .
جلو راه افتادم .
میدونستم که از راه برج یه در مخفی به بیرون کاخ هست که معمولا تو مواقع اضطراری استفاده میشد .
وارد راهرو شدیم ... تاریک و سرد بود . خب ... تعجبی هم نداشت این راهرو سال ها بود دست نخورده بود .
یهو شنیدم سونیک جیغ زد .
ـ چی شد ؟
سونیک ـ فکر کردم یچیزی از رو پام رد شد .
نور مشعل تو دستمو انداختم روی زمین و دنبال هر ردی از یه موش ، مار یا هر موجود دیگه ای گشتم .
ـ چیزی اینجا نیست ....
سونیک ـ ولی مطمئنم یچیزی از رو پام رد شد
شدو ـ ترس برت داشته داری توهم میزنی
سونیک ـ هی ! من نمیترسم !
و دست به سینه وایساد .
یه نیشخند کوچیک زدم .
ـ حتما .....
به مسیر ادامه دادیم .
نفسهای کسی رو پشت گردنم احساس کردم و سریع برگشتم ولی شدو و بقیه فاصله شون بیشتر از این بود که نفسشون به گردنم بخوره .
شدو ـ رایا ، همه چیز مرتبه ؟
ـ آره ..... بیاید هرچه سریعتر از اینجا بریم بیرون .
شدو 🖤❤️ :
از مسیر مخفی خارج شدیم و وارد یه محوطه خارج از کاخ شدیم .
خیلی با داخل کاخ فرق داشت .....
داخل محوطه کاخ گل های رز مشکی و قرمز رشد کرده بودن ولی اینجا ..... انگار زمین مرده بود ..... خشک خشک .... حتی زمین رنگ خاک نبود و سیاه بود ...... نه گیاهی ، نه آبی ... اینجا چه اتفاقی افتاده بوده ؟
برگشتم سمت مارکو .
ـ مارکو ..... اینجا خیلی با محوطه کاخ .... متفاوته .... اینجا چخبر بوده ؟
مارکو خیلی آروم جواب داد مثل اینکه نخواد کس دیگه ای بشنوه .
مارکو ـ اینجا ..... خب چند سال پیش یه اتفاق غیر منتظره افتاد و همون اتفاق باعث شد دیگه کسی نخواد اوج عصبانیت رایا رو ببینه .
- داری میگی ....
مارکو سرشو به نشونه تایید تکون داد .
مارکو ـ وقتی رایا کنترلشو از دست داد یه موج انرژی از بدنش آزاد شد . اون موج کل زندگی رو از این زمین گرفت و امکان رشد هر نوع گیاه و حتی موندن آب رو از زمین گرفت و در واقع اونو به یه زمین مرده تبدیل کرد .....
تو فکر رفتم ..... اگه عصبانیت رایا میتونست همچین کاری کنه باید راهی پیدا میکردم تا اثر کریستالو خنثی کنم .... ولی چجوری ؟ اصن از کی باید میپرسیدم ؟
یهو صدای رایا رو شنیدم .
رایا ـ بچه ها بیاید اینجا یچیزی پیدا کردم !
رفتم کنارش وایسادم .... یکی از تیرهایی بود که قاتل پرت کرده بود ... روی سر تیز و آهنیش یه علامت هک شده بود .
سنجاقک ؟ ......
ـ این مال کدوم قلمروه ؟
مارکو ـ مطمئن نیستم ..... مال بلک ماره ... مال سرزمین من خورشید و مال مایلز ماه .....
رایا ـ فکر کنم بدونم این مال کیه .....
رایا ✨🩸 :
چند تا شنل مشکی از داخل کمد برداشتم و دادم به بقیه .
ـ اینارو بپوشید . اگه صورتمونو ببینن جلومونو میگیرن .
شنل خودمو پوشیدم و کلاهشو رو سرم کشیدم .
شدو زمزمه کرد ـ همه آماده این ؟
همه سرمونو به نشونه تایید تکون دادیم .
شدو ـ رایا ..... راهو نشون بده .
جلو راه افتادم .
میدونستم که از راه برج یه در مخفی به بیرون کاخ هست که معمولا تو مواقع اضطراری استفاده میشد .
وارد راهرو شدیم ... تاریک و سرد بود . خب ... تعجبی هم نداشت این راهرو سال ها بود دست نخورده بود .
یهو شنیدم سونیک جیغ زد .
ـ چی شد ؟
سونیک ـ فکر کردم یچیزی از رو پام رد شد .
نور مشعل تو دستمو انداختم روی زمین و دنبال هر ردی از یه موش ، مار یا هر موجود دیگه ای گشتم .
ـ چیزی اینجا نیست ....
سونیک ـ ولی مطمئنم یچیزی از رو پام رد شد
شدو ـ ترس برت داشته داری توهم میزنی
سونیک ـ هی ! من نمیترسم !
و دست به سینه وایساد .
یه نیشخند کوچیک زدم .
ـ حتما .....
به مسیر ادامه دادیم .
نفسهای کسی رو پشت گردنم احساس کردم و سریع برگشتم ولی شدو و بقیه فاصله شون بیشتر از این بود که نفسشون به گردنم بخوره .
شدو ـ رایا ، همه چیز مرتبه ؟
ـ آره ..... بیاید هرچه سریعتر از اینجا بریم بیرون .
شدو 🖤❤️ :
از مسیر مخفی خارج شدیم و وارد یه محوطه خارج از کاخ شدیم .
خیلی با داخل کاخ فرق داشت .....
داخل محوطه کاخ گل های رز مشکی و قرمز رشد کرده بودن ولی اینجا ..... انگار زمین مرده بود ..... خشک خشک .... حتی زمین رنگ خاک نبود و سیاه بود ...... نه گیاهی ، نه آبی ... اینجا چه اتفاقی افتاده بوده ؟
برگشتم سمت مارکو .
ـ مارکو ..... اینجا خیلی با محوطه کاخ .... متفاوته .... اینجا چخبر بوده ؟
مارکو خیلی آروم جواب داد مثل اینکه نخواد کس دیگه ای بشنوه .
مارکو ـ اینجا ..... خب چند سال پیش یه اتفاق غیر منتظره افتاد و همون اتفاق باعث شد دیگه کسی نخواد اوج عصبانیت رایا رو ببینه .
- داری میگی ....
مارکو سرشو به نشونه تایید تکون داد .
مارکو ـ وقتی رایا کنترلشو از دست داد یه موج انرژی از بدنش آزاد شد . اون موج کل زندگی رو از این زمین گرفت و امکان رشد هر نوع گیاه و حتی موندن آب رو از زمین گرفت و در واقع اونو به یه زمین مرده تبدیل کرد .....
تو فکر رفتم ..... اگه عصبانیت رایا میتونست همچین کاری کنه باید راهی پیدا میکردم تا اثر کریستالو خنثی کنم .... ولی چجوری ؟ اصن از کی باید میپرسیدم ؟
یهو صدای رایا رو شنیدم .
رایا ـ بچه ها بیاید اینجا یچیزی پیدا کردم !
رفتم کنارش وایسادم .... یکی از تیرهایی بود که قاتل پرت کرده بود ... روی سر تیز و آهنیش یه علامت هک شده بود .
سنجاقک ؟ ......
ـ این مال کدوم قلمروه ؟
مارکو ـ مطمئن نیستم ..... مال بلک ماره ... مال سرزمین من خورشید و مال مایلز ماه .....
رایا ـ فکر کنم بدونم این مال کیه .....
۴۵۰
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.