پارت ۵۱
دو روز گذشت ولی اثری از جنی نبود؛ امروز روز اردو بود؛ ساعت حوالی ۸ بود؛ ساعت ۹ شب راه میوفتادن پس ایان تصمیم گرفت از الان وسایلشو جمع کنه؛ آخرین ضروریات هم توی کیفش چپوند؛ میخواست کیفش رو ببنده اما ی لحظه به نظرش رسید درست نیست مدارک پرونده اخیر رو این جا بزاره؛ در نبود اون به هر طریقی میتونن نابود بشن یا...کسی نابودشون کنه؟...
مدارک رو توی جیب جلوی کیفش گذاشت و زیپشو کشید که بلافاصله صدای تکون خوردن چیزی از پشت در اومد؛ کنجکاوانه به سمت در رفت و بازش کرد اما جز راهروی خالی چیزی دیده نمیشد؛ خواست درو ببنده که صدای نفس کشیدن شنید؛ فکر موذیانه ای به ذهنش خطور کرد؛ آروم تظاهر کرد درو بست اما لاشو باز گذاشت؛ قبل از اینکه مجرم حرکت دیگه ای بکنه سریع درو باز کرد؛ و دراین حین ناگهان جنی از پشت در سقوط کرد و با فاصله ی خیلی کمی تو بغل ایان افتاد؛
ایان پوزخند شیطانی زد؛ چشماشو تنگ کرد و گفت: داشتی زاق سیاه منو چوپ میزدی دختر خانوم ؟
جنی که از شدت خجالت و فاصله ی کمش با ایان سرخ شده بود تته پته ای کرد و گفت: م..م...من...نه!
ایان پوزخند دختر کشی زد و یه اینچ بیشتر به جنی نزدیک شد و محکم تر گرفتش؛ مستقیم بهش نگاه کرد و گفت: پس حتما...دنبال دوست پسرتون میگشتید نه؟....اشکال ندارع.... من برات پیداش میکنم!
لباشو کمی تر کرد و سانت به سانت به جنی نزدیک تر شد؛ جنی که انگار بدنش قفل شده بود قدرت تکون خوردن نداشت؛ آب دهنش و قورت داد و ناگهان خودشو از بغل ایان درآورد؛ در حالی که از شدت خجالت سرخ شده بود با دستپاچگی موهاشو پشت گوشش داد؛ قیافه مثلا حق به جانبی گرفت و درحالی که تظاهر میکرد خجالت نکشیده دست به کمر شد و گفت: اِ...میخواستم در بزنم...اتفاقی شد....آره همین!
مدارک رو توی جیب جلوی کیفش گذاشت و زیپشو کشید که بلافاصله صدای تکون خوردن چیزی از پشت در اومد؛ کنجکاوانه به سمت در رفت و بازش کرد اما جز راهروی خالی چیزی دیده نمیشد؛ خواست درو ببنده که صدای نفس کشیدن شنید؛ فکر موذیانه ای به ذهنش خطور کرد؛ آروم تظاهر کرد درو بست اما لاشو باز گذاشت؛ قبل از اینکه مجرم حرکت دیگه ای بکنه سریع درو باز کرد؛ و دراین حین ناگهان جنی از پشت در سقوط کرد و با فاصله ی خیلی کمی تو بغل ایان افتاد؛
ایان پوزخند شیطانی زد؛ چشماشو تنگ کرد و گفت: داشتی زاق سیاه منو چوپ میزدی دختر خانوم ؟
جنی که از شدت خجالت و فاصله ی کمش با ایان سرخ شده بود تته پته ای کرد و گفت: م..م...من...نه!
ایان پوزخند دختر کشی زد و یه اینچ بیشتر به جنی نزدیک شد و محکم تر گرفتش؛ مستقیم بهش نگاه کرد و گفت: پس حتما...دنبال دوست پسرتون میگشتید نه؟....اشکال ندارع.... من برات پیداش میکنم!
لباشو کمی تر کرد و سانت به سانت به جنی نزدیک تر شد؛ جنی که انگار بدنش قفل شده بود قدرت تکون خوردن نداشت؛ آب دهنش و قورت داد و ناگهان خودشو از بغل ایان درآورد؛ در حالی که از شدت خجالت سرخ شده بود با دستپاچگی موهاشو پشت گوشش داد؛ قیافه مثلا حق به جانبی گرفت و درحالی که تظاهر میکرد خجالت نکشیده دست به کمر شد و گفت: اِ...میخواستم در بزنم...اتفاقی شد....آره همین!
۵.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.