Part : ۲
Part : ۲ 《بال های سیاه》
پسر لبخند تلخی به لب نشاند و رو به دخترک گفت:
_ما در موردش حرف زدیم، پس قرار نیست چیزی عوض شه خب؟
حالا هم تا نیومدن زود تر برو و منو فراموش کن، دوباره عاشق شو و
یه زندگی خوب تشکیل بده
هق هق هایه دختر به خاطر نزدیک شدن صدای طبل و مشعل هایه آتشین شدت گرفته بود:
+بدون بعد از تو خودمو میکشم! من بدون تو نمیتونم نفس بکشم بعد بهم میگی فراموشت کنم؟چجوری؟چجوری انتظار داری کله زندگیمو فراموش کنم چه برسه به اینکه به یه نفر دیگه فکر کنم
پسر آرام دستان دختر را بوسید و گفت:
_فرشته ی من! میدونم قرار نیست فراموشم کنی، همونطور که من قراره لحظه ی مرگم فقط به تو فکر کنم، من از جادوگر پیر شیاطین آخرین درخواستمو کردم و خواستم که یه طلسم فراموشی بهم بده که تو منو فراموش کنی...این طلسم موقع طلوع آفتاب اثر میکنه... این طلسم خیلی قویه تو دیگه قرار نیست منو به یاد بیاری و میتونی دوباره عاشق شی...
نفس دختر با حرف هایه پسر قطع شد و گریه هایش را دوباره از سر گرفت:
+چرا؟!چرا اینکارو کردی؟؟چرا میخوای عذابم بدی؟؟من نمیتونم بی تو زندگی کنم و تو داری به زور کاری میکنی که من بعد تو زنده بمونم؟
پسر سر دختر را به سینه اش تکیه داد و با آرامشی که در تضاد با هیاهو یه وجودش بود گفت:
_ من دارم جون خودمو میدم تا فرشته کوچولوم زنده بمونه...بعد چطور بزارم بعد از من فرشته ام تویه غم از دست دادن من خودشو از دست بده؟!
برو ماریا...دارن نزدیک میشن...فقط یه کاری رو به عنوان آخرین درخواستم انجام بده... امشب از اتاقت نیا بیرون...هر چی شنیدی...هر چی شد...نیا بیرون ماریا...
دختر تا خواست مخالفت کند پسر دوباره حرفش را قطع کرد:
_ماریا یه من! تویه یه زندگیه دیگه...قول میدم پیدات کنم و دوباره تو رو عاشقه خودم کنم...این سری قول میدم هیچی نتونه مانع رسیدن منو تو به هم شه...قول میدم تا ابد با هم باشیم...
ماری کوچولویه من!یادت باشه به خاطر تو حاضرم به خدای خودم...ابلیس
خیانت کنم و خدای تو رو بپرستم تا بهت نشون بدم که چقدر دوست دارم...
صدای طبل خیلی نزدیک تپه شده بود و خورشید تقریبا پشت کوه ها مخفی شده بود...انگار او هم نمیخواست لحظه ی مرگ پسر ابلیس...که حتی از فرشته ها هم مهربان تر بود را ببیند...
پسر با نگاه مهربانی به دختری که زبانش بند آمده بود نگاه می کرد...با دستش آرام او را هول داد تا برود... آرام زیر گوش دختر زمزمه کرد:
_خیلی دوست دارم ماریا...خیلی... تا طلوع آفتاب بلایی سره خودت نیار...
و اینکه یادت نره تویه زندگیه بعدی قراره کناره هم باشیم...درست...کنار هم...
گونه دختر را بوسید و دوباره آرام او را هول داد تا برود...
پسر لبخند تلخی به لب نشاند و رو به دخترک گفت:
_ما در موردش حرف زدیم، پس قرار نیست چیزی عوض شه خب؟
حالا هم تا نیومدن زود تر برو و منو فراموش کن، دوباره عاشق شو و
یه زندگی خوب تشکیل بده
هق هق هایه دختر به خاطر نزدیک شدن صدای طبل و مشعل هایه آتشین شدت گرفته بود:
+بدون بعد از تو خودمو میکشم! من بدون تو نمیتونم نفس بکشم بعد بهم میگی فراموشت کنم؟چجوری؟چجوری انتظار داری کله زندگیمو فراموش کنم چه برسه به اینکه به یه نفر دیگه فکر کنم
پسر آرام دستان دختر را بوسید و گفت:
_فرشته ی من! میدونم قرار نیست فراموشم کنی، همونطور که من قراره لحظه ی مرگم فقط به تو فکر کنم، من از جادوگر پیر شیاطین آخرین درخواستمو کردم و خواستم که یه طلسم فراموشی بهم بده که تو منو فراموش کنی...این طلسم موقع طلوع آفتاب اثر میکنه... این طلسم خیلی قویه تو دیگه قرار نیست منو به یاد بیاری و میتونی دوباره عاشق شی...
نفس دختر با حرف هایه پسر قطع شد و گریه هایش را دوباره از سر گرفت:
+چرا؟!چرا اینکارو کردی؟؟چرا میخوای عذابم بدی؟؟من نمیتونم بی تو زندگی کنم و تو داری به زور کاری میکنی که من بعد تو زنده بمونم؟
پسر سر دختر را به سینه اش تکیه داد و با آرامشی که در تضاد با هیاهو یه وجودش بود گفت:
_ من دارم جون خودمو میدم تا فرشته کوچولوم زنده بمونه...بعد چطور بزارم بعد از من فرشته ام تویه غم از دست دادن من خودشو از دست بده؟!
برو ماریا...دارن نزدیک میشن...فقط یه کاری رو به عنوان آخرین درخواستم انجام بده... امشب از اتاقت نیا بیرون...هر چی شنیدی...هر چی شد...نیا بیرون ماریا...
دختر تا خواست مخالفت کند پسر دوباره حرفش را قطع کرد:
_ماریا یه من! تویه یه زندگیه دیگه...قول میدم پیدات کنم و دوباره تو رو عاشقه خودم کنم...این سری قول میدم هیچی نتونه مانع رسیدن منو تو به هم شه...قول میدم تا ابد با هم باشیم...
ماری کوچولویه من!یادت باشه به خاطر تو حاضرم به خدای خودم...ابلیس
خیانت کنم و خدای تو رو بپرستم تا بهت نشون بدم که چقدر دوست دارم...
صدای طبل خیلی نزدیک تپه شده بود و خورشید تقریبا پشت کوه ها مخفی شده بود...انگار او هم نمیخواست لحظه ی مرگ پسر ابلیس...که حتی از فرشته ها هم مهربان تر بود را ببیند...
پسر با نگاه مهربانی به دختری که زبانش بند آمده بود نگاه می کرد...با دستش آرام او را هول داد تا برود... آرام زیر گوش دختر زمزمه کرد:
_خیلی دوست دارم ماریا...خیلی... تا طلوع آفتاب بلایی سره خودت نیار...
و اینکه یادت نره تویه زندگیه بعدی قراره کناره هم باشیم...درست...کنار هم...
گونه دختر را بوسید و دوباره آرام او را هول داد تا برود...
۴.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.