داستان کوتاه ترسناک "کوهنوردی" 🔞
داستان کوتاه ترسناک "کوهنوردی" 🔞
مدرسه هامون تموم شده بود و بابام گفت بریم شمال......
یکی از عمه هام تو شمال یه ویلا داشت ویلاش کوچولو بود اما زیبا بود از شانس بدمون وقتی رسیدیم به خاطر سیلی که اومد بود همه فیوز ها و برق ها سوخته بود وقتی به برق کار مراجعه کردیم گفت ۱ماه طول میکشه ماگفتیم ولش کن این ۲یا۳روز رو با فانوس و شمع می گذرونیم...شب ها ویلای عمم ترسناک میشد
بابام تو ماشینش مانیتور داشت من و دختر عمم تو اون تاریکی رفتیم تو ماشین فیلم ترسناک دیدیم...
فیلم تموم شد رفتیم نشستیم تو چمن ها هوا تاریک و مه آلود بود داشتیم به درخت ها نگاه میکردیم نیایش گفت هلیا اون چیه من گفتم فکر کنم کفنه....
یه ملافه بود که پیچیده شده بد لایه یه چیزی
رفتیم زدیم کنار و دیدیم یه اسکلت بود اما پودر شده بود ولی بازم طرح اسکلت معلوم بود ترسیده بودیم
شب تصمیم گرفتیم دیگه فضولی نکنیم من شب خواب عجیبی دیدم که ما فردا میریم کوه نوردی و من و نیایش گم میشویم
فردا صبح خوابم رو برای نیایش تعریف کردم نیایش هم همون خواب رو دیده بود
ما رفتیم کوه سعی کردیم نزدیک خانواده هامون باشیم تا خوابمون به واقعت پیوسته نشه امااااا.......
یه نفر منو نیایش رو از پشت صدا کرد یه پیر زن با چشم های خونی و پا های قطع شده جیغ میکشیدیم وقتی برگشتیم دیدیو خانواده هامون نیستن ترسیده بودیم قلبم داشت تند میزد....... از کوه پایین اومدیم و به ویلا برگشتیم وقتی اومدیم ویلا درو که باز کردیم خانواده هامون داشتم چپ چپ نگامون میکردن و گفتن کجا بودینننننننن؟؟؟؟؟؟؟
ما ماجرارو تعریف کردیم و اونا به ما خندیدن
و گفتن ما هرگز با شما به کوه نیومدیم........!!!!
داستان واقعی و ترسناک
جنبه نداری نخون 🚫🚫🚫
مدرسه هامون تموم شده بود و بابام گفت بریم شمال......
یکی از عمه هام تو شمال یه ویلا داشت ویلاش کوچولو بود اما زیبا بود از شانس بدمون وقتی رسیدیم به خاطر سیلی که اومد بود همه فیوز ها و برق ها سوخته بود وقتی به برق کار مراجعه کردیم گفت ۱ماه طول میکشه ماگفتیم ولش کن این ۲یا۳روز رو با فانوس و شمع می گذرونیم...شب ها ویلای عمم ترسناک میشد
بابام تو ماشینش مانیتور داشت من و دختر عمم تو اون تاریکی رفتیم تو ماشین فیلم ترسناک دیدیم...
فیلم تموم شد رفتیم نشستیم تو چمن ها هوا تاریک و مه آلود بود داشتیم به درخت ها نگاه میکردیم نیایش گفت هلیا اون چیه من گفتم فکر کنم کفنه....
یه ملافه بود که پیچیده شده بد لایه یه چیزی
رفتیم زدیم کنار و دیدیم یه اسکلت بود اما پودر شده بود ولی بازم طرح اسکلت معلوم بود ترسیده بودیم
شب تصمیم گرفتیم دیگه فضولی نکنیم من شب خواب عجیبی دیدم که ما فردا میریم کوه نوردی و من و نیایش گم میشویم
فردا صبح خوابم رو برای نیایش تعریف کردم نیایش هم همون خواب رو دیده بود
ما رفتیم کوه سعی کردیم نزدیک خانواده هامون باشیم تا خوابمون به واقعت پیوسته نشه امااااا.......
یه نفر منو نیایش رو از پشت صدا کرد یه پیر زن با چشم های خونی و پا های قطع شده جیغ میکشیدیم وقتی برگشتیم دیدیو خانواده هامون نیستن ترسیده بودیم قلبم داشت تند میزد....... از کوه پایین اومدیم و به ویلا برگشتیم وقتی اومدیم ویلا درو که باز کردیم خانواده هامون داشتم چپ چپ نگامون میکردن و گفتن کجا بودینننننننن؟؟؟؟؟؟؟
ما ماجرارو تعریف کردیم و اونا به ما خندیدن
و گفتن ما هرگز با شما به کوه نیومدیم........!!!!
داستان واقعی و ترسناک
جنبه نداری نخون 🚫🚫🚫
۳.۹k
۱۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.