ببر وحشی part 23
ا.ت ویو
دلم میخواد دوباره فرار کنم ... برای همین تصمیم گرفتم که با تهیونگ خوب باشم تا بهم اعتماد کنم و اعتمادش را به دست بیارم و بعد فرار کنم ..
ا.ت : خب راستش .. من با این ازدواج مخالف نیستم ..
تهیونگ : مخالف نیستی ( تعجب )
ا.ت : نه مخالف نیستم ..
تهیونگ : پس یعنی راضی ای
ا.ت : خب زیاد راضی هم نیستم .. اما میتونی یه جورایی بگیم این ازدواج به صلاح همست
تهیونگ : واقعا
ا.ت : اره
تهیونگ : ممنونم که اینطوری فکر میکنی ( بغض)
ا.ت : خواهش میکنم .. دیگه بخواب فردا یه روز بزرگی داریم ( نیشخند و بغض )
تهیونگ : شب بخیر
ا.ت : شب بخیر
تهیونگ ویو
باورم نمیشه که ا.ت با این ازدواج مخالف نیست .. خوشحال شدم که اینطوری فکر میکنه .. فردا روز عروسیمونه .. اما درسته که ا.ت مخالف نیست اما راضی هم نیست .. خب بهش حق میدم چون اون زیاد من را نمیشناسه ولی امیدوارم به مرور زمان راضی بشه .. دیگه به چیزی فکر نکردم و چشمام را گذاشتم روی هم و سیاهی مطلق
( فردا صبح)
ا.ت ویو
صبح با الارم گوشیم بیدار شدم و دیدم تهیونگ نیست .. باورم نمیشه امروز روز عروسیمه .. هیچ ذوقی ندارم و نه هیچ استرسی .. هه .. بلند شدم و رفتم داخل حموم و یه حموم چند مینی گرفتم و اومدم بیرون و لباس پوشیدم و اومدم پایین و دیدم که مامان تهیونگ تنهایی سر میز نشسته ..
ا.ت : صبح بخیر
م.ته : صبح بخیر دخترم
ا.ت : بقیه کجان
م.ته : اونا زود تر صبحانه را خوردن و رفتند تا کار های عروسی را انجام بدن
ا.ت : اهاان .. باشه ( و ا.ت هم نشست و خدمتکار صبحانه را برای ا.ت اورد و در حال خوردن بود که یهو مامان تهیونگ گفت)
م.ته : اوو .. راستی دخترم .. ارایشگر ساعت ۸ میاد .. اماده باش
ا.ت : باشه ..
ا.ت ویو
بعد از تموم شدن غذا به ساعت نگاه کردم و دیدم یه ربع مونده به هفت .. اومدم بالا داخل اتاق و رفتم توی گوشیم که بعد از چند مین یکی در را زد و اومد داخل آرایشگر بود .. از روی تخت بلند شدم و نشستم روی صندلی و آرایشگر درحال ارایش کردنم شد .. بعد از چند ساعت دیگه بالاخره ارایشگر ولم کرد .. اوووف .. خسته شدم .. توی اینه به عنوان خودم نگاه کردم .. میکاپ خیلی قشنگ و ظریفی شده بود .. بلند شدم و رفتم و لباس عروسم که روی تخت بود را برداشتم و به کمک چند نفر پوشیدمش .. حالا دیگه کاملا اماده شده بودم و ساعت نزدیکای ۶ بود.. توی اینه به خودم یه نگاهی انداختم .. که یهو مامان تهیونگ اومد داخل ..
م.ته : چقدر خوشگل شدی عروس قشنگم
ا.ت : ممنونم.. ( لبخند دندون نمای فیک )
م.ته : الانا هم هست که دیگه تهیونگ بیاد
ا.ت : باشه
ا.ت : راستی شما هم خیلی شیک شدین
م.ته : ااا .. ممنونم عزیزم .. ( لبخند )
ا.ت : ( لبخند )
ا.ت ویو
مامان تهیونگ بعد از چند دقیقه رفت و یادم افتاد که گردنبندم را نبستم .. برش داشتم و بردمش سمت گردنم و سعی داشتم ببندمش اما نمیشد کلافه شدم و دوباره همینطوری داشتم سعی میکردم که یهو ..
تهیونگ ویو
همه چیز را برای عروسی به کمک پدرم اماده کردم و خودم هم اماده شدم و کت و شلوار مشکیم را پوشیدم و با بابام اومدیم خونه دنبال ا.ت .. اومدم داخل و مامانم گفت که ا.ت اماده شده و بالاست .. دسته گل را برداشتم و از پله ها اومدم بالا و در را اروم باز کردم و دیدم ا.ت پشت به دره و سعی داره که گردنبندش را ببنده .. خیلی خیلی خوشگل شده بود .. دلم میخواست همینطوری وایسم و فقط نگاهش کنم .. داشتم نگاهش میکردم که یهو کلافه برگشت ..
ا.ت : تهیونگ .. کی اومدی ( شوکه )
تهیونگ : چند دقیقه ای میشه .. کمک میخوای
ا.ت : عاام .. اره اگه میشه .. ( و تهیونگ دسته گل را گذاشت روی میز و گردنبند را از ا.ت گرفت و ا.ت پشت به تهیونگ شد و تهیونگ هم موهای ا.ت را کنار زد گردنبند را بست )
تهیونگ : خیلی خوشگل شدی ( لبخند )
ا.ت : ممنونم .. توهم خیلی خوشتیپ شدی
تهیونگ : ممنون .. ( و دسته گل را از روی میز برداشت و به ا.ت داد )
تهیونگ : بیا این مال توعه
ا.ت : ممنون ( و دسته گل را گرفت )
ا.ت : بریم دیگه .. دیرمون نشه
تهیونگ : باشه بریم ( و با ا.ت اومدند پایین )
م.ته : ااا .. بریم دیگه
تهیونگ : بریم ( و مامان و بابای تهیونگ رفتند و تهیونگ هم برای ا.ت در ماشین را باز کرد و ا.ت نشست و خودشم نشست و راه افتادند سمت تالار )
ا.ت ویو
رسیدیم تالار و پیاده شدیم و با تهیونگ رفتیم داخل و همه برامون دست زدند و رفتیم روی صندلی های مخصوص نشستیم .. و مراسم عروسی شروع شد ..
👤 : آقای کیم تهیونگ آیا مایل هستید خانم پارک ا.ت را به همسری قبول کنید
تهیونگ : .. بله
👤 : خانم پارک ا.ت شما هم مایل هستید آقای کیم تهیونگ را به همسری قبول کنید
ا.ت : ....
پارت ۲۳ تموم شد ✨
شرط
لایک : ۱۰۰
کامنت : ۹۰
اسلاید دو لباس ا.ت
اسلاید سه لباس تهیونگ
دلم میخواد دوباره فرار کنم ... برای همین تصمیم گرفتم که با تهیونگ خوب باشم تا بهم اعتماد کنم و اعتمادش را به دست بیارم و بعد فرار کنم ..
ا.ت : خب راستش .. من با این ازدواج مخالف نیستم ..
تهیونگ : مخالف نیستی ( تعجب )
ا.ت : نه مخالف نیستم ..
تهیونگ : پس یعنی راضی ای
ا.ت : خب زیاد راضی هم نیستم .. اما میتونی یه جورایی بگیم این ازدواج به صلاح همست
تهیونگ : واقعا
ا.ت : اره
تهیونگ : ممنونم که اینطوری فکر میکنی ( بغض)
ا.ت : خواهش میکنم .. دیگه بخواب فردا یه روز بزرگی داریم ( نیشخند و بغض )
تهیونگ : شب بخیر
ا.ت : شب بخیر
تهیونگ ویو
باورم نمیشه که ا.ت با این ازدواج مخالف نیست .. خوشحال شدم که اینطوری فکر میکنه .. فردا روز عروسیمونه .. اما درسته که ا.ت مخالف نیست اما راضی هم نیست .. خب بهش حق میدم چون اون زیاد من را نمیشناسه ولی امیدوارم به مرور زمان راضی بشه .. دیگه به چیزی فکر نکردم و چشمام را گذاشتم روی هم و سیاهی مطلق
( فردا صبح)
ا.ت ویو
صبح با الارم گوشیم بیدار شدم و دیدم تهیونگ نیست .. باورم نمیشه امروز روز عروسیمه .. هیچ ذوقی ندارم و نه هیچ استرسی .. هه .. بلند شدم و رفتم داخل حموم و یه حموم چند مینی گرفتم و اومدم بیرون و لباس پوشیدم و اومدم پایین و دیدم که مامان تهیونگ تنهایی سر میز نشسته ..
ا.ت : صبح بخیر
م.ته : صبح بخیر دخترم
ا.ت : بقیه کجان
م.ته : اونا زود تر صبحانه را خوردن و رفتند تا کار های عروسی را انجام بدن
ا.ت : اهاان .. باشه ( و ا.ت هم نشست و خدمتکار صبحانه را برای ا.ت اورد و در حال خوردن بود که یهو مامان تهیونگ گفت)
م.ته : اوو .. راستی دخترم .. ارایشگر ساعت ۸ میاد .. اماده باش
ا.ت : باشه ..
ا.ت ویو
بعد از تموم شدن غذا به ساعت نگاه کردم و دیدم یه ربع مونده به هفت .. اومدم بالا داخل اتاق و رفتم توی گوشیم که بعد از چند مین یکی در را زد و اومد داخل آرایشگر بود .. از روی تخت بلند شدم و نشستم روی صندلی و آرایشگر درحال ارایش کردنم شد .. بعد از چند ساعت دیگه بالاخره ارایشگر ولم کرد .. اوووف .. خسته شدم .. توی اینه به عنوان خودم نگاه کردم .. میکاپ خیلی قشنگ و ظریفی شده بود .. بلند شدم و رفتم و لباس عروسم که روی تخت بود را برداشتم و به کمک چند نفر پوشیدمش .. حالا دیگه کاملا اماده شده بودم و ساعت نزدیکای ۶ بود.. توی اینه به خودم یه نگاهی انداختم .. که یهو مامان تهیونگ اومد داخل ..
م.ته : چقدر خوشگل شدی عروس قشنگم
ا.ت : ممنونم.. ( لبخند دندون نمای فیک )
م.ته : الانا هم هست که دیگه تهیونگ بیاد
ا.ت : باشه
ا.ت : راستی شما هم خیلی شیک شدین
م.ته : ااا .. ممنونم عزیزم .. ( لبخند )
ا.ت : ( لبخند )
ا.ت ویو
مامان تهیونگ بعد از چند دقیقه رفت و یادم افتاد که گردنبندم را نبستم .. برش داشتم و بردمش سمت گردنم و سعی داشتم ببندمش اما نمیشد کلافه شدم و دوباره همینطوری داشتم سعی میکردم که یهو ..
تهیونگ ویو
همه چیز را برای عروسی به کمک پدرم اماده کردم و خودم هم اماده شدم و کت و شلوار مشکیم را پوشیدم و با بابام اومدیم خونه دنبال ا.ت .. اومدم داخل و مامانم گفت که ا.ت اماده شده و بالاست .. دسته گل را برداشتم و از پله ها اومدم بالا و در را اروم باز کردم و دیدم ا.ت پشت به دره و سعی داره که گردنبندش را ببنده .. خیلی خیلی خوشگل شده بود .. دلم میخواست همینطوری وایسم و فقط نگاهش کنم .. داشتم نگاهش میکردم که یهو کلافه برگشت ..
ا.ت : تهیونگ .. کی اومدی ( شوکه )
تهیونگ : چند دقیقه ای میشه .. کمک میخوای
ا.ت : عاام .. اره اگه میشه .. ( و تهیونگ دسته گل را گذاشت روی میز و گردنبند را از ا.ت گرفت و ا.ت پشت به تهیونگ شد و تهیونگ هم موهای ا.ت را کنار زد گردنبند را بست )
تهیونگ : خیلی خوشگل شدی ( لبخند )
ا.ت : ممنونم .. توهم خیلی خوشتیپ شدی
تهیونگ : ممنون .. ( و دسته گل را از روی میز برداشت و به ا.ت داد )
تهیونگ : بیا این مال توعه
ا.ت : ممنون ( و دسته گل را گرفت )
ا.ت : بریم دیگه .. دیرمون نشه
تهیونگ : باشه بریم ( و با ا.ت اومدند پایین )
م.ته : ااا .. بریم دیگه
تهیونگ : بریم ( و مامان و بابای تهیونگ رفتند و تهیونگ هم برای ا.ت در ماشین را باز کرد و ا.ت نشست و خودشم نشست و راه افتادند سمت تالار )
ا.ت ویو
رسیدیم تالار و پیاده شدیم و با تهیونگ رفتیم داخل و همه برامون دست زدند و رفتیم روی صندلی های مخصوص نشستیم .. و مراسم عروسی شروع شد ..
👤 : آقای کیم تهیونگ آیا مایل هستید خانم پارک ا.ت را به همسری قبول کنید
تهیونگ : .. بله
👤 : خانم پارک ا.ت شما هم مایل هستید آقای کیم تهیونگ را به همسری قبول کنید
ا.ت : ....
پارت ۲۳ تموم شد ✨
شرط
لایک : ۱۰۰
کامنت : ۹۰
اسلاید دو لباس ا.ت
اسلاید سه لباس تهیونگ
۴۰.۶k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.