کسی که خانوادم شد ادامه p 70
( ات ویو )
به صورت نوازش وار دستش رو روی بدنم می کشید.......قلبم از ترس و هیجان به قفسه ی سینم می کوبید.....
_ خودت بگو.....دوست داری چجوری تنبیهت کنم......
آرامشی توی چشماش نشست که منو بیشتر از قبل ترسوند......
+ ار.....
_ هیشش....
انگشتش که روی لب هام نشست مانع گفتن ادامه حرفم شد.....
_ اوممممم پس خودم انتخاب می کنم.....به روش خودم.....
گفت و رفت.....رفت به سمت در و منو داخل شک درونم تنها گذاشت.....انتظار هر حرکت رو داشتم بجز این.....در باز شد و قامت عضله ای ارباب در چار چوب در ظاهر شد.....مردی که توی این لحظه وحشتناک ترین کابوس بیداری من شده بود.......قدم های محکم و استوارش رو به سمت تختی که من روش بودم کشید.......توی دستش جامی پر از خون بود به همراه لیوانی پر از یخ......چشمام از ترس درونشون می لرزیدن و ترسم ذو نسبت به اون مرد به نمایش می ذاشتن.......روی تخت کنارم نشست و دو لیوان رو روی عسلی مشکی کنار تخت گذاشت.....دستش رو بالا اورد و روی پوست صاف بدنم کشید......
_ میدونی......هر چقدرم که عصبانیم کنی نمی تونم به این بدن بی نقص آسیبی برسونم......نمیتونم مثل بقیه با بی رحمی شلاق هامو روی بدنت فرود بیارم......
با چشمای اشکی بهش نگاه می کردم و منتظر گرفتن مجازاتم از دست جلادم بودم.....
_ میدونی چرا......چون تو توله ی منی......تو عروسک کوچولوی منی......
نفسم بند اومد.....این مرد......چرا انقدر غیر قابل پیش بینی بود......چرا نمی شد بهش نفوذ کرد......تا چند لحظه پیش انقدر عصبی بود که من با خودم گفته بودم که حکم قتلم و با اون چشمای به خون نشستش امضا کرده اما الان.......الان اون قدر لطافت و آرامش توی چشماشه که احساس میکنم مثل ی الهه ی از خود گذشته منو بخشیده......
به صورت نوازش وار دستش رو روی بدنم می کشید.......قلبم از ترس و هیجان به قفسه ی سینم می کوبید.....
_ خودت بگو.....دوست داری چجوری تنبیهت کنم......
آرامشی توی چشماش نشست که منو بیشتر از قبل ترسوند......
+ ار.....
_ هیشش....
انگشتش که روی لب هام نشست مانع گفتن ادامه حرفم شد.....
_ اوممممم پس خودم انتخاب می کنم.....به روش خودم.....
گفت و رفت.....رفت به سمت در و منو داخل شک درونم تنها گذاشت.....انتظار هر حرکت رو داشتم بجز این.....در باز شد و قامت عضله ای ارباب در چار چوب در ظاهر شد.....مردی که توی این لحظه وحشتناک ترین کابوس بیداری من شده بود.......قدم های محکم و استوارش رو به سمت تختی که من روش بودم کشید.......توی دستش جامی پر از خون بود به همراه لیوانی پر از یخ......چشمام از ترس درونشون می لرزیدن و ترسم ذو نسبت به اون مرد به نمایش می ذاشتن.......روی تخت کنارم نشست و دو لیوان رو روی عسلی مشکی کنار تخت گذاشت.....دستش رو بالا اورد و روی پوست صاف بدنم کشید......
_ میدونی......هر چقدرم که عصبانیم کنی نمی تونم به این بدن بی نقص آسیبی برسونم......نمیتونم مثل بقیه با بی رحمی شلاق هامو روی بدنت فرود بیارم......
با چشمای اشکی بهش نگاه می کردم و منتظر گرفتن مجازاتم از دست جلادم بودم.....
_ میدونی چرا......چون تو توله ی منی......تو عروسک کوچولوی منی......
نفسم بند اومد.....این مرد......چرا انقدر غیر قابل پیش بینی بود......چرا نمی شد بهش نفوذ کرد......تا چند لحظه پیش انقدر عصبی بود که من با خودم گفته بودم که حکم قتلم و با اون چشمای به خون نشستش امضا کرده اما الان.......الان اون قدر لطافت و آرامش توی چشماشه که احساس میکنم مثل ی الهه ی از خود گذشته منو بخشیده......
۱۱۶.۰k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.