part9🌖🪶
_برام مهم نیست! از اینجا به بعد رو خودت تنهایی باید طی کنی! امیدوارم زنده بمونی چون اگه زنده بمونی میتونم دوباره ملاقاتت کنم! رز سرخ من...
پایان فلش بک //
بورام « اون شب پدر هیون پدرم رو کشت! ولی قاتل اصلی همین مرد نقاب داری بود که پسرش جون منو نجات داده بود! از اون شب به بعد دیگه ندیدمش و از اون فقط چشمای قهوه ایش رو به یاد دارم! ماتم زده کنار بچه ها نشسته بودم که دستی روی شونه ام نشست ، لازم نبود برگردم و ببینم کیه چون اون عطر آشنا رو به خوبی از بَر بودم! یونگی
یونگی « ببینم بورام شب... *نفس عمیق! میدونم یادآوری و مرور خاطرات شب قتل پدرت چقدر برات سخته اما میشه بگی اون شب چه اتفاقاتی اوفتاد؟
بورام « سری تکون دادم و ماجرا رو براشون تعریف کردم... از فرارم تا دیدار با اون پسر مرموزی که حتی الان هم اسمش رو نمیدونم!
نامجون « اگه ببینیش... میتونی اونو شناسایی کنی؟
بورام « فکر نکنم... اخه اون موقع فقط شش سالم بود و از چهره مختوش اون پسر فقط یه جفت چشم قهوه ای یادمه!
نامجون « خیلی خب بهش فکر نکن بورام! حلش میکنم الانم پاشید برید شرکت دیرتون شده
بورام « نگاه مظلومی به یونگی کردم و گفتم « یونگیا میشه نریم؟ بریم بخوابیم؟ خوابم میاد
مادر یونگی « یونگی پسرم بورام رو با خودت نبر! نیاز داره استراحت کنه
یونگی « بسیار خب! باشه پس من میرم شرکت... کاری ندارین؟
بورام « نه! مراقب خودت باش
یونگی « اینقدر فکر و خیال نکن! سعی کن استراحتی کنی
سه روز بعد //
((سئول_کره ))
*قربان اجاره ورود میخوام!
_بیا داخل
*سرورم درباره اون دختر تحقیق کردم
_خب....
*اسمش جانگ بورامه... خواهر جانگ هوسوک سهام دار یکی از شرکت های معروف برنده و همسر مین یونگی که اونم یه شرکت برند مشهور داره...
_پرونده رو از دست پسر مقابلش گرفت؛کارشون همیشه با دقت و محتاطانه بود! از گروه خونی دختر تا سوابق مدرسه و دانشگاه... همه و همه توی این پرونده وجود داشت! از نظر افراد باند اون پسر برخلاف چهره محصور کننده اش از پدرش ترسناک تر بود.... لبخند ترسناکی زد و گفت
_آماده شید می خوام برم سراغش
*اما ارباب ممکنه شما رو شناسایی کنه!
_نگران نباش ... اون فقط یه شکار کوچولوعه!
بورام « طراحی ها تقریبا تموم شده بود و حالا وقتش رسیده بود تا مدل ها رو انتخاب کنیم... سرمایه دار ها و مدلینگ ها با یونگی جلسه داشتن و بی هدف مجله مقابلم رو ورق میزدم که منشی داخل شد...
منشی « خانم مهمان دارین
بورام « مهمان؟ کیه؟
منشی « نمیدونم میگن یکی از سرمایه دار ها هستن
بورام « راهنماییشون کن.... تا اونجایی که یادم میومد هیچ کدوم از سرمایه دار ها دیداری با من نداشتن و یونگی تمام کار های مربوط رو انجام میداد... پس این یکی...
پایان فلش بک //
بورام « اون شب پدر هیون پدرم رو کشت! ولی قاتل اصلی همین مرد نقاب داری بود که پسرش جون منو نجات داده بود! از اون شب به بعد دیگه ندیدمش و از اون فقط چشمای قهوه ایش رو به یاد دارم! ماتم زده کنار بچه ها نشسته بودم که دستی روی شونه ام نشست ، لازم نبود برگردم و ببینم کیه چون اون عطر آشنا رو به خوبی از بَر بودم! یونگی
یونگی « ببینم بورام شب... *نفس عمیق! میدونم یادآوری و مرور خاطرات شب قتل پدرت چقدر برات سخته اما میشه بگی اون شب چه اتفاقاتی اوفتاد؟
بورام « سری تکون دادم و ماجرا رو براشون تعریف کردم... از فرارم تا دیدار با اون پسر مرموزی که حتی الان هم اسمش رو نمیدونم!
نامجون « اگه ببینیش... میتونی اونو شناسایی کنی؟
بورام « فکر نکنم... اخه اون موقع فقط شش سالم بود و از چهره مختوش اون پسر فقط یه جفت چشم قهوه ای یادمه!
نامجون « خیلی خب بهش فکر نکن بورام! حلش میکنم الانم پاشید برید شرکت دیرتون شده
بورام « نگاه مظلومی به یونگی کردم و گفتم « یونگیا میشه نریم؟ بریم بخوابیم؟ خوابم میاد
مادر یونگی « یونگی پسرم بورام رو با خودت نبر! نیاز داره استراحت کنه
یونگی « بسیار خب! باشه پس من میرم شرکت... کاری ندارین؟
بورام « نه! مراقب خودت باش
یونگی « اینقدر فکر و خیال نکن! سعی کن استراحتی کنی
سه روز بعد //
((سئول_کره ))
*قربان اجاره ورود میخوام!
_بیا داخل
*سرورم درباره اون دختر تحقیق کردم
_خب....
*اسمش جانگ بورامه... خواهر جانگ هوسوک سهام دار یکی از شرکت های معروف برنده و همسر مین یونگی که اونم یه شرکت برند مشهور داره...
_پرونده رو از دست پسر مقابلش گرفت؛کارشون همیشه با دقت و محتاطانه بود! از گروه خونی دختر تا سوابق مدرسه و دانشگاه... همه و همه توی این پرونده وجود داشت! از نظر افراد باند اون پسر برخلاف چهره محصور کننده اش از پدرش ترسناک تر بود.... لبخند ترسناکی زد و گفت
_آماده شید می خوام برم سراغش
*اما ارباب ممکنه شما رو شناسایی کنه!
_نگران نباش ... اون فقط یه شکار کوچولوعه!
بورام « طراحی ها تقریبا تموم شده بود و حالا وقتش رسیده بود تا مدل ها رو انتخاب کنیم... سرمایه دار ها و مدلینگ ها با یونگی جلسه داشتن و بی هدف مجله مقابلم رو ورق میزدم که منشی داخل شد...
منشی « خانم مهمان دارین
بورام « مهمان؟ کیه؟
منشی « نمیدونم میگن یکی از سرمایه دار ها هستن
بورام « راهنماییشون کن.... تا اونجایی که یادم میومد هیچ کدوم از سرمایه دار ها دیداری با من نداشتن و یونگی تمام کار های مربوط رو انجام میداد... پس این یکی...
۱۱۵.۶k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.