فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p23
*از زبان جین*
با یونا رفتم بیرون، این بهترین فرصت برای شناخت بیشتر بود برای همین ازش سوال میپرسیدم
جین: اشکال نداره چندتا سوال ازت بپرسم؟
یونا: نه قربان راحت باشین
جین: از این به بعد جین صدام کن!
یونا: باشه.. جـ..جین
جین: کجا متولد شدی؟
یونا: آنیانگ
جین: منم اونجا متولد شدم، خب خواهر و برادر چی داشتی؟
یونا: یه بردار بزرگتر داشتم که چهرشو یادم نیست اما صداش تقریبا شبیه صدای شما بود
جین: اسم مادر و پدرت، یا قیافشون؟
یونا: یادم نمیاد اما میدونم چهره ی مادرم تقریبا شبیه شما بود
جین: اهااا، از چند سالگی گم شدی؟؟
یونا: ده سالگی
جین: اهااا، خب ممنون! بیا بریم کافه
یونا: مگه شما کار ندارین؟
جین: نه فقط خواستم تاب بخورم تو شهر! اگه خسته این تا بریم خونه
یونا: نه بریم بیرون
*از زبان هایون*
جین و یونا بیرون بودن و ساعتم هشت شب بود، زنگش زدم گفتن رفتیم رستوران
ماهم غذا سفارس دادیم همه با هم بدون جینا خوردیم، جینا رفته بود پیش دوستاش
همراه با غذا آبجو هم خورده بودیم، من زیاد نخوردم اما هانول خیلی زیاد خورد
من نصف بطری رو خوردم و مستقیم رفتم تو بالکن که هوا بخورم که دیدم جونگ کوک اومد
جونگ کوک: خوبی؟
هایون: اره زیاد نخوردم ولی حالم یذره بد شد، الان خوب میشم
جونگ کوک: مستی یا نه؟
هایون: میشه گفت تقریبا، اگه حرفی زدم جدی نگیر چون از مستی میزنم
جونگ کوک: اما من حرفامو از رو هوشیاری میزنم
هایون: بگو!
جونگ کوک: بود که قبولتون نکردم و تو دربه در دنبالم بودی، اون موقع حس عجیبی داشتم، حس میکردم با بقیه ی دخترا فرق داری، چون بقیه بیخیال میشدن اما تو نه
هایون: اوهوم، خب؟
جونگ کوک: قبولت کردم چون دنبال کردن من اونم توسط تو برام عادی سده بود و بهش عادت کرده بودم، اگه قبولت نمیکردم دیگه هرگز نمیدیدمت و همین منو اذیت میکرد، برای اون جرعتی که برای من به خرج دادی و از دست اون ادما و پسر داییم نجاتم دادی واقعا ازت ممنونم اما این کافی نیست
هایون: پس چی کافیه؟!
جونگ کوک:..... مطمئن نیستم ازش ولی میخوامت.. من تورو میخوام.. میخوام مال من باشی، برای من باشی
با این حرفش کامل سرخ شدم و فقط یه کلمه از سر مستی بهش گفتم: دوست دارم جئون
حرفم از ته دل بود، چون مست بودم حرف دلمو زدم، منو سمت خودش کشید و همین اول کار... به اسارتم گرفت«بخدا دیگه نمیدونم چطور منظورمو بنویسمممم»
«این ایموجی*💋*»
منو از اسارت در آورد و مبهم نگاش میکردم و تسیم خنک می وزید، داستان ما از اینجا شروع شد.....
تو خماری بمونیددددد😂
منتظر باشید دیگه هیجانی هاش داره شروع میشه
با یونا رفتم بیرون، این بهترین فرصت برای شناخت بیشتر بود برای همین ازش سوال میپرسیدم
جین: اشکال نداره چندتا سوال ازت بپرسم؟
یونا: نه قربان راحت باشین
جین: از این به بعد جین صدام کن!
یونا: باشه.. جـ..جین
جین: کجا متولد شدی؟
یونا: آنیانگ
جین: منم اونجا متولد شدم، خب خواهر و برادر چی داشتی؟
یونا: یه بردار بزرگتر داشتم که چهرشو یادم نیست اما صداش تقریبا شبیه صدای شما بود
جین: اسم مادر و پدرت، یا قیافشون؟
یونا: یادم نمیاد اما میدونم چهره ی مادرم تقریبا شبیه شما بود
جین: اهااا، از چند سالگی گم شدی؟؟
یونا: ده سالگی
جین: اهااا، خب ممنون! بیا بریم کافه
یونا: مگه شما کار ندارین؟
جین: نه فقط خواستم تاب بخورم تو شهر! اگه خسته این تا بریم خونه
یونا: نه بریم بیرون
*از زبان هایون*
جین و یونا بیرون بودن و ساعتم هشت شب بود، زنگش زدم گفتن رفتیم رستوران
ماهم غذا سفارس دادیم همه با هم بدون جینا خوردیم، جینا رفته بود پیش دوستاش
همراه با غذا آبجو هم خورده بودیم، من زیاد نخوردم اما هانول خیلی زیاد خورد
من نصف بطری رو خوردم و مستقیم رفتم تو بالکن که هوا بخورم که دیدم جونگ کوک اومد
جونگ کوک: خوبی؟
هایون: اره زیاد نخوردم ولی حالم یذره بد شد، الان خوب میشم
جونگ کوک: مستی یا نه؟
هایون: میشه گفت تقریبا، اگه حرفی زدم جدی نگیر چون از مستی میزنم
جونگ کوک: اما من حرفامو از رو هوشیاری میزنم
هایون: بگو!
جونگ کوک: بود که قبولتون نکردم و تو دربه در دنبالم بودی، اون موقع حس عجیبی داشتم، حس میکردم با بقیه ی دخترا فرق داری، چون بقیه بیخیال میشدن اما تو نه
هایون: اوهوم، خب؟
جونگ کوک: قبولت کردم چون دنبال کردن من اونم توسط تو برام عادی سده بود و بهش عادت کرده بودم، اگه قبولت نمیکردم دیگه هرگز نمیدیدمت و همین منو اذیت میکرد، برای اون جرعتی که برای من به خرج دادی و از دست اون ادما و پسر داییم نجاتم دادی واقعا ازت ممنونم اما این کافی نیست
هایون: پس چی کافیه؟!
جونگ کوک:..... مطمئن نیستم ازش ولی میخوامت.. من تورو میخوام.. میخوام مال من باشی، برای من باشی
با این حرفش کامل سرخ شدم و فقط یه کلمه از سر مستی بهش گفتم: دوست دارم جئون
حرفم از ته دل بود، چون مست بودم حرف دلمو زدم، منو سمت خودش کشید و همین اول کار... به اسارتم گرفت«بخدا دیگه نمیدونم چطور منظورمو بنویسمممم»
«این ایموجی*💋*»
منو از اسارت در آورد و مبهم نگاش میکردم و تسیم خنک می وزید، داستان ما از اینجا شروع شد.....
تو خماری بمونیددددد😂
منتظر باشید دیگه هیجانی هاش داره شروع میشه
۵.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.