پارت ۱۲ اکست ولت نمی کنه

ویو ات شب ساعت ۹ بود مامانم گفت فردا یه به علت سالگردازدواج من و بابات جشن داریم ساعت ۶ هست
منم با بی حوصلگی باشه ای گفتم رفتم تو اتاقم دراز کشیدم انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح ساعت ۱۰
م ات . دخترم ما داریم میریم بیرون خرید(راستی مامان وبابای ات خیلی پولدارن)
ات .باشه مامان خداحافظ
م ات. خداحافظ دخترم
بابای اتم خداحافظی کرد و رفتن
ات. حوصلم تو خونه سر رفته بود بعد چند دقیقه یه پیام برام اومد پشمام ریخته بود ته بود گفته بود
ته . بیب دلتنگتم کجایی
ات . به تو هیچ ربطی ندارع
ته . پیدات میکنم
ته رو زدم بلاک کردم و با یه شماره ی دیگع پیام داد وگفت
ته . هرچقدر میخوای بلاک کن من بهت پیام میدم راستی اگه نمیدونی من تو سالگرده خانوادت دعوتم همو میبینیم بیبی
ات. ته بس کن ولم کن دیگع
ته. تومال منی نمی زارم از دستم در بری
دیگع جواب ته رو ندادم وای ته هم میخواد بیاد جشن به مامانمینا که نمی تونم بگم تو سالگردشون نمی تونم بیام مجبورم تو جشن باشم
ساعت ۴
رفتم حموم و بعد در اومدم ارایش غلیظ کردم تا ته رو بسوزونم و یه لباس خیلی باز پوشیدم ساعت ۵ نیم بود رفتم پایین و به مامانمینا کمک کردم ساعت دقیق ۶ بود مهمونا داشتن کم کم میومدن