پارت⁵⁸~
بهتره برم داشتم میرفتم که چشمم به چهره مظلوم این دختر افتاد ...چقدر مظلومانه خوابیده بود ...رفتم سمتش تا پتو بندازم روش ...که یه دفعه چشماش و باز کرد ...همنجور داشت تو چشمام نگاه میکرد ...تا اینکه ویندوزش اومد بالا و یه جیغ زد ..سریع دستم گذاشتم روی دهنش..
کوک:هیشش چته ..
یونهی:امممممم....ماااا
کوک:چیی ..
یونهی:امممم
بعد با چشماش اشاره کرد به دستم ...
کوک:اییی اره
دستم و برداشتم
یونهی:ارباب...شما...اینجا
کوک بلند شد نست روی تخت ...یونهی هم نشست و تکیه داد به تاج تخت..
کوک:خب من ...اومدم ..که ..اها چیز سوسک..
یونهی چشماش و بست و جیغ زد ..
یونهی:ایییی...سوسک...تروخدا از من دورش کن ...از ...من
کوک:هی هی ....اروم باش ...
رفتم سمتش و بغلش گردم خودمم از این کاری که کرده بودم متعجب بودم ولی اون موقع تمام حواسم برای اروم کردن یونهی بود ....نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم هیچ وقت احساس تنهاییی کنه ...شاید چون به چشم خودم اسیب دیدنشو دیدم اینطوری فک میکنم ...شایدم....اههه نه نطریه احمقی ..هیچوقت همچین حسی پیدا نمیشه ...
سرم و تکون دادم بلکه این افکار از ذهنم برن ...سر یونهی و به قفسه سینم فشار دادم و در گوشش یواش زمزمه میکردم....
کوک:هووششش...اروم باش دختر...اون دیگ نیست رفته..اصلا خودم کشتمش
حس کردم یه خنده روی لباش اومد..از خودم جداش کردم و به چشماش که خنده توش بود نگاه کردم ..
کوک:میخندی....باید خجالت بکشی ...از سوسک میترسی ...واقعا که ...از یه سوسک میترسی اخه ...
یونهی نگاش به پایین بود و یه لبخند روی لباش اومد ..خوشحال بودم که تونستم حالش و عوض کنم ..همنجوری که شونه هاش تو دستم بود دو باره بغلش کردم..خودمم نمی دونم چرا اینکارو کردم ..یونهی اروم شده بود ..اما من ن ...دوست داشتم تو بغلم باشه ...
فلش بک پیش ا/ت
همه سر میز شام نشسته بودن و داشتن بی صدا غذا می خوردن که...
ا/ت:پسرم...بهت خوش گذشت..
تهیون یه لبخندی زد و گفت:اره فقط...
ا/ت نگران پرسید:فقط چی؟
جولیا:فقط...قول داده بودیم شام و بیرون بخوریم دیگ اومدیم خونه ...
بعد با خنده زد به تهیونگ که ...
تهیونگ:عا ..ارهه..
ا/ت یه لبخند زد و دوباره گفت:چیا سوار شدی پسرم
تهیون:خب...همه چی سوار شدم وقتی چرخ و فلک سوار شدم خیلی...
تهیونگ:خیلی خوش گذشت بهش ...
جولیا:عاره..
ا/ت:خب ..خوبه به پسرم خیلی خوش گذشته ..
بعد دستشو کشید روی سرش و بوسش کرد ..
تهیون:اله مامان بیشتر از من به خاله جولیا و تهیونگ خوش گذشت..
بعدش یه ابروشو برای تهیونگ و جولیا بالا داد..
تهیونگ زیر لب جوری که جولیا بشنوه:بچه نیست که..
جولیا:هوشش
جیمین:اهم اهم ...خبریه؟
جولیا:ن..چ..خبری ..اخه
جیمین:اوکی ...راستی کوک کوش؟
کوک:اینجام ...
کوک همرا یونهی از پله ها پایین اومدن ...
ا/ت یونهی و که دید رفت سمتش و بغلش کرد....
پارت بعد کامنت ۲۰۰😐قول
کوک:هیشش چته ..
یونهی:امممممم....ماااا
کوک:چیی ..
یونهی:امممم
بعد با چشماش اشاره کرد به دستم ...
کوک:اییی اره
دستم و برداشتم
یونهی:ارباب...شما...اینجا
کوک بلند شد نست روی تخت ...یونهی هم نشست و تکیه داد به تاج تخت..
کوک:خب من ...اومدم ..که ..اها چیز سوسک..
یونهی چشماش و بست و جیغ زد ..
یونهی:ایییی...سوسک...تروخدا از من دورش کن ...از ...من
کوک:هی هی ....اروم باش ...
رفتم سمتش و بغلش گردم خودمم از این کاری که کرده بودم متعجب بودم ولی اون موقع تمام حواسم برای اروم کردن یونهی بود ....نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم هیچ وقت احساس تنهاییی کنه ...شاید چون به چشم خودم اسیب دیدنشو دیدم اینطوری فک میکنم ...شایدم....اههه نه نطریه احمقی ..هیچوقت همچین حسی پیدا نمیشه ...
سرم و تکون دادم بلکه این افکار از ذهنم برن ...سر یونهی و به قفسه سینم فشار دادم و در گوشش یواش زمزمه میکردم....
کوک:هووششش...اروم باش دختر...اون دیگ نیست رفته..اصلا خودم کشتمش
حس کردم یه خنده روی لباش اومد..از خودم جداش کردم و به چشماش که خنده توش بود نگاه کردم ..
کوک:میخندی....باید خجالت بکشی ...از سوسک میترسی ...واقعا که ...از یه سوسک میترسی اخه ...
یونهی نگاش به پایین بود و یه لبخند روی لباش اومد ..خوشحال بودم که تونستم حالش و عوض کنم ..همنجوری که شونه هاش تو دستم بود دو باره بغلش کردم..خودمم نمی دونم چرا اینکارو کردم ..یونهی اروم شده بود ..اما من ن ...دوست داشتم تو بغلم باشه ...
فلش بک پیش ا/ت
همه سر میز شام نشسته بودن و داشتن بی صدا غذا می خوردن که...
ا/ت:پسرم...بهت خوش گذشت..
تهیون یه لبخندی زد و گفت:اره فقط...
ا/ت نگران پرسید:فقط چی؟
جولیا:فقط...قول داده بودیم شام و بیرون بخوریم دیگ اومدیم خونه ...
بعد با خنده زد به تهیونگ که ...
تهیونگ:عا ..ارهه..
ا/ت یه لبخند زد و دوباره گفت:چیا سوار شدی پسرم
تهیون:خب...همه چی سوار شدم وقتی چرخ و فلک سوار شدم خیلی...
تهیونگ:خیلی خوش گذشت بهش ...
جولیا:عاره..
ا/ت:خب ..خوبه به پسرم خیلی خوش گذشته ..
بعد دستشو کشید روی سرش و بوسش کرد ..
تهیون:اله مامان بیشتر از من به خاله جولیا و تهیونگ خوش گذشت..
بعدش یه ابروشو برای تهیونگ و جولیا بالا داد..
تهیونگ زیر لب جوری که جولیا بشنوه:بچه نیست که..
جولیا:هوشش
جیمین:اهم اهم ...خبریه؟
جولیا:ن..چ..خبری ..اخه
جیمین:اوکی ...راستی کوک کوش؟
کوک:اینجام ...
کوک همرا یونهی از پله ها پایین اومدن ...
ا/ت یونهی و که دید رفت سمتش و بغلش کرد....
پارت بعد کامنت ۲۰۰😐قول
۱۵۶.۷k
۰۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.