رمان
رمان
عشق دوست داشتنی🌈
سلام من دیانا هستم امروز با یکی آشنا شدم اسمش ارسلان. هست قرار گذاشتیم امروز باهم بریم رستوران ، خیلی هیجان دارم . باید اماده بشم هیچی لباس ندارم می خوام برم خرید به نیکا گفتم قرار شد بریم رفتیم خرید.
نیکا: باشه میام ، رفتیم من چهارتا لباس 5 تا شروار و 2 تا کفش برداشتم اما دیانا فقط 1لباس و یک شروار و یک کفش برداشت باورم نمیشه اون همیشه از من و بقیه بیشتر چیز میخرید
دیانا: چیز کم برداشتم که زود بریم خونه اماده شم رفیم خونه اماده شدم اریلان امد دنبالم من سوار ماشین شدم
ارسلان:دیانا را سوار ماشین کردم بردمش رستوران نمی دونم.چجوری بهش لگم ولی سیعم را می.کنم دیانا رفتیم ریتوران یکهو ارسلان
عشق دوست داشتنی🌈
سلام من دیانا هستم امروز با یکی آشنا شدم اسمش ارسلان. هست قرار گذاشتیم امروز باهم بریم رستوران ، خیلی هیجان دارم . باید اماده بشم هیچی لباس ندارم می خوام برم خرید به نیکا گفتم قرار شد بریم رفتیم خرید.
نیکا: باشه میام ، رفتیم من چهارتا لباس 5 تا شروار و 2 تا کفش برداشتم اما دیانا فقط 1لباس و یک شروار و یک کفش برداشت باورم نمیشه اون همیشه از من و بقیه بیشتر چیز میخرید
دیانا: چیز کم برداشتم که زود بریم خونه اماده شم رفیم خونه اماده شدم اریلان امد دنبالم من سوار ماشین شدم
ارسلان:دیانا را سوار ماشین کردم بردمش رستوران نمی دونم.چجوری بهش لگم ولی سیعم را می.کنم دیانا رفتیم ریتوران یکهو ارسلان
۱۸.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.