P:20
جیمین:هی باهاش مخالفت میکنه*اخم*
پدر:چرا انقدر زود جوش اوردی اخه؟ *لبخند*
مامان:حق داره خب. خواهرشه*لبخند*
-اصلا همون سه هفته ی بعد خوبه
بابا:باشه
2 ساعت بعد
+توی اتاق بودیم.من توی گوشیم بودم کوک هم داشت لباس عروس میدید. من موندم من قراره عروس بشم این ذوق لباس عروس خریدن رو داره
-این خوبه*عکس رو نشون میده*
+یه ذره.. شلوغ نیست؟
-شلوغ*به عکس نگاه میکنه*
+اوهوم
-امم.. باشه
2 مین بعد
-این خوبه*عکس رو نشون میده*
+کوک.این خیلی بزرگه چجوری با این راه برم؟
-عهه بالاخره تو یه بار عروسی میکنی نمیخوام حسرت به دلت بمونه
+بزار ببینم
رفتم کنارش دراز کشیدم مجله رو کشیدم جلوم( کوک برعکس دراز کشیده یعنی سرش پایین تخت پاهاش بالا)
-خیلی انتخاباش ساده بود... فکر میکردم یه چیز خیلی بزرگ و شلوغ برداره... هرچند منم خیلی ذوق دارم چون میخوام توی یه لباس عروس زیبا ببینمش
+یه لباس عروس خیلی خوشگل دیدم که هم کوک میپسندید و هم خودم
+این خوبه
-*دقت میکنه*آوو چه انتخابی. خیلی خوشگله. اره همین خوبه*لبخند*
+خب حالا نوبت لباس دامادی
-ایول نوبت منم شد
1 ساعت بعد
+اوفففف چقدر این رو اعصابههههه...دیوونم کرده هرچی میگم میگه نه
+این خوبه؟ *عصبی*
-*دقت*نه
+برای چیییی؟؟؟؟ *عصبی*
-قهوه ای اخه کی لباس دامادیش قهوه ای یونا؟
+جونگ کوک*اروم*
+ما الان بالای 40 تا لباس دامادی سیاه دیدیم. تو هیچکدوم رو نپسندیدی*عصبی*
-خوب نبودن
+عههه بسه دیگه... خون به جیگرم کردی. خسته شدم از دستت.. یه کت بپوش بیا دیگه*مجله رو پرت میکنه سمتش.عصبی و بلند*
-معلوم بود عصبیه... یعنی انقدر رفتم رو اعصابش؟
-ب. باشه. باشه چرا عصبانی میشی؟
+هرچی میگم میگی نه. منم دیگه صبرم یه حدی داره*عصبی*
-باشه. اصلا همون یه کت مشکی دارم اونو میپوشم میام. خوبه؟بیا بغلم
-بغلش کردم
پدر:چرا انقدر زود جوش اوردی اخه؟ *لبخند*
مامان:حق داره خب. خواهرشه*لبخند*
-اصلا همون سه هفته ی بعد خوبه
بابا:باشه
2 ساعت بعد
+توی اتاق بودیم.من توی گوشیم بودم کوک هم داشت لباس عروس میدید. من موندم من قراره عروس بشم این ذوق لباس عروس خریدن رو داره
-این خوبه*عکس رو نشون میده*
+یه ذره.. شلوغ نیست؟
-شلوغ*به عکس نگاه میکنه*
+اوهوم
-امم.. باشه
2 مین بعد
-این خوبه*عکس رو نشون میده*
+کوک.این خیلی بزرگه چجوری با این راه برم؟
-عهه بالاخره تو یه بار عروسی میکنی نمیخوام حسرت به دلت بمونه
+بزار ببینم
رفتم کنارش دراز کشیدم مجله رو کشیدم جلوم( کوک برعکس دراز کشیده یعنی سرش پایین تخت پاهاش بالا)
-خیلی انتخاباش ساده بود... فکر میکردم یه چیز خیلی بزرگ و شلوغ برداره... هرچند منم خیلی ذوق دارم چون میخوام توی یه لباس عروس زیبا ببینمش
+یه لباس عروس خیلی خوشگل دیدم که هم کوک میپسندید و هم خودم
+این خوبه
-*دقت میکنه*آوو چه انتخابی. خیلی خوشگله. اره همین خوبه*لبخند*
+خب حالا نوبت لباس دامادی
-ایول نوبت منم شد
1 ساعت بعد
+اوفففف چقدر این رو اعصابههههه...دیوونم کرده هرچی میگم میگه نه
+این خوبه؟ *عصبی*
-*دقت*نه
+برای چیییی؟؟؟؟ *عصبی*
-قهوه ای اخه کی لباس دامادیش قهوه ای یونا؟
+جونگ کوک*اروم*
+ما الان بالای 40 تا لباس دامادی سیاه دیدیم. تو هیچکدوم رو نپسندیدی*عصبی*
-خوب نبودن
+عههه بسه دیگه... خون به جیگرم کردی. خسته شدم از دستت.. یه کت بپوش بیا دیگه*مجله رو پرت میکنه سمتش.عصبی و بلند*
-معلوم بود عصبیه... یعنی انقدر رفتم رو اعصابش؟
-ب. باشه. باشه چرا عصبانی میشی؟
+هرچی میگم میگی نه. منم دیگه صبرم یه حدی داره*عصبی*
-باشه. اصلا همون یه کت مشکی دارم اونو میپوشم میام. خوبه؟بیا بغلم
-بغلش کردم
۸.۷k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.