p25من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 25
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
(جیمین)
اروم در اتاقشو زدم
+هیونگ؟
دیدم ک مثل همیشه جوابی نیومد ...اروم در اتاقو باز کردم و وارد شدم...یونگی دوباره روی تختش افتاده بود و پایین تختش پر بطری های ال*کلی بود ک توب ابن هفته شده بودن اب و غذاش ...
+یونگی هیونگ بیدار شو...غذا اوردم
بدون اینکه تکون بخوره اروم زیرلب گفت
-ببرش بیرون و برو...
نشستم روی تخت کنارش و سینی غذا رو روی پا تختی گذاشتم
+ولی هیونگ باید بخوری...اگ همینجوری .....
-جیمین برو بیرون
با داد غیر منتظره ای ک زد ی لحظه شوک شدم ...پوفی کشید و بلند شد ...دستشو گگذاشت روی شونه ام
-ببخشید ....ولی لطفا تنهام بزار من حالم خوب نیست جیمین....چرا همتون اینقدر ازم انتظار دارین؟
دستی ب گونه اش کشید تا اشکاشو پنهون کنه ولی من دیدم یونگی ای ک توی بدترین شرایط احساساتشو کنترل میکرد الان چجوری برای دختری ک کل زندگیش بیرحمانه دوستش داشت اشک میریخت ...
یونگی همیشه تکیه گاه محکممون بود و همیشه از دور بدون اینکه بزاره متوجه شیم هوامون رو داشت ولی الان هیچکس نبود ک بتونه ارومش کنه و من هم نمیتونستم بشینم و شاهد خورد شدنش باشم
اروم سمت خودم کشیدمش و بغلش کردم...خیسی اشکاش رو روی یقه ام احساس میکردم....
یونگی چند بار سوا رو اورده بود پیشمون و هممون حسابی با دختر خونگرم و مهربونی ک با لبخند شیرینش قلب یونگی یخی مارو دزدیده بود حسابی صمیمی بودیم....من هم وقتی خبر مرگشو شنیدم ب شدت ناراحت شدم و گریه کردم ....هممون گریه کردیم....کافی بود ی لحظه چشمتو ببندی و بهش فکر کنی ...صورت مهربون و لبحند شیرینش ک بیاد توی ذهنت باعث میشه ناگهانی بغض کنی و با خودت بگی چطور ممکنه؟
چطور ممکنه ی فردی ک همیشه توی زندگیش لبخند ب لب داشت و با همه ب شدت مهربون بود سر کوچک ترین موضوعی بمیره؟فردی ک هیچوقت ازارش ب بقیه نرسیده بود چ گناهی کرده بود ک خدا اینجوری بقیه رو از دیدنش محروم کرد؟مگه ادم خوبا نباید توی دنیا بمونن تا ادم بدا رو از بین ببرن؟ مگه چند تا ادم خوب دیگه مونده؟
از نظر یونگی سوا بهترین فردی بود ک میتونست توی زندگیش ببینه و حتی ب ما گفته بود ک ای کاش سوا توی زندگی های بعدیش هم بیاد و بی اجازه قلبشو ببره...
با لرزیدن بدن یونگی دستمو روی سرش کشیدم ....اروم گریه میکرد
-جیمینا....من چجوری زندگی کنم؟
:)
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
(جیمین)
اروم در اتاقشو زدم
+هیونگ؟
دیدم ک مثل همیشه جوابی نیومد ...اروم در اتاقو باز کردم و وارد شدم...یونگی دوباره روی تختش افتاده بود و پایین تختش پر بطری های ال*کلی بود ک توب ابن هفته شده بودن اب و غذاش ...
+یونگی هیونگ بیدار شو...غذا اوردم
بدون اینکه تکون بخوره اروم زیرلب گفت
-ببرش بیرون و برو...
نشستم روی تخت کنارش و سینی غذا رو روی پا تختی گذاشتم
+ولی هیونگ باید بخوری...اگ همینجوری .....
-جیمین برو بیرون
با داد غیر منتظره ای ک زد ی لحظه شوک شدم ...پوفی کشید و بلند شد ...دستشو گگذاشت روی شونه ام
-ببخشید ....ولی لطفا تنهام بزار من حالم خوب نیست جیمین....چرا همتون اینقدر ازم انتظار دارین؟
دستی ب گونه اش کشید تا اشکاشو پنهون کنه ولی من دیدم یونگی ای ک توی بدترین شرایط احساساتشو کنترل میکرد الان چجوری برای دختری ک کل زندگیش بیرحمانه دوستش داشت اشک میریخت ...
یونگی همیشه تکیه گاه محکممون بود و همیشه از دور بدون اینکه بزاره متوجه شیم هوامون رو داشت ولی الان هیچکس نبود ک بتونه ارومش کنه و من هم نمیتونستم بشینم و شاهد خورد شدنش باشم
اروم سمت خودم کشیدمش و بغلش کردم...خیسی اشکاش رو روی یقه ام احساس میکردم....
یونگی چند بار سوا رو اورده بود پیشمون و هممون حسابی با دختر خونگرم و مهربونی ک با لبخند شیرینش قلب یونگی یخی مارو دزدیده بود حسابی صمیمی بودیم....من هم وقتی خبر مرگشو شنیدم ب شدت ناراحت شدم و گریه کردم ....هممون گریه کردیم....کافی بود ی لحظه چشمتو ببندی و بهش فکر کنی ...صورت مهربون و لبحند شیرینش ک بیاد توی ذهنت باعث میشه ناگهانی بغض کنی و با خودت بگی چطور ممکنه؟
چطور ممکنه ی فردی ک همیشه توی زندگیش لبخند ب لب داشت و با همه ب شدت مهربون بود سر کوچک ترین موضوعی بمیره؟فردی ک هیچوقت ازارش ب بقیه نرسیده بود چ گناهی کرده بود ک خدا اینجوری بقیه رو از دیدنش محروم کرد؟مگه ادم خوبا نباید توی دنیا بمونن تا ادم بدا رو از بین ببرن؟ مگه چند تا ادم خوب دیگه مونده؟
از نظر یونگی سوا بهترین فردی بود ک میتونست توی زندگیش ببینه و حتی ب ما گفته بود ک ای کاش سوا توی زندگی های بعدیش هم بیاد و بی اجازه قلبشو ببره...
با لرزیدن بدن یونگی دستمو روی سرش کشیدم ....اروم گریه میکرد
-جیمینا....من چجوری زندگی کنم؟
:)
۱۲.۷k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.