پارت۱۲۸
دکتر که حسابي تعجب کرده بود سرنگي که توي دستش بود رو داد دست آرتان و عقب وايساد. آرتان سرنگ و از داخل جلد پلاستيکي اش بيرون کشيد و اومد زانو زد کنارم. آستين مانتوم و به نرمي بالا زد و يه بند چسبي محکم بست به دستم. دوباره داشتم مي ترسيدم، حتي بدنم داشت مي لرزيد. با ترس داشتم به دستي که سرنگ توش بود نگاه مي کردم که چونه ام و چرخوند سمت خودش و گفت:
- اين جا رو نگاه نکن، من و ببين!
آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به چشماي خمار عسليش. دستم سوخت، چونه ام لرزيد. آرتان انگشتام و محکم تر فشار داد. اشک توي چشمام پر شد. دلم مي خواست جيغ بزنم که سوزش قطع شد و آرتان نگاش و ازم گرفت. پنبه اي گذاشت روي دستم و گفت:
- اين و محکم نگه دار.
بي حرف به کاري که گفته بود عمل کردم. آرتان سرنگ رو به خانم دکتر تحويل داد و تشکر کرد. بعد از جا بلندم کرد. سرم داشت گيج مي رفت. چون پوستم زيادي سفيد بود، مبتلا به کم خوني هم بودم و يه کم خون که ازم مي رفت، حالم خيلي بد مي شد. درست مثل الان که داشتم مي مردم. آرتان انگار پي به حالم برده بود که من و نشوند روي نيمکتي و بي حرف رفت. لحظاتي بعد با شير موزي پر از مغز گردو و بادوم و پسته برگشت و اون و گرفت جلوي دهنم. حتي قدرت نداشتم ليوان و از دستش بگيرم. دستم به شدت لرزش داشت و بدنم يخ کرده بود. آرتان جرعه جرعه شير موز رو توي دهنم ريخت و وادارم کرد تا تهش و بخورم. منم چون هم ضعف کرده بودم، هم صبحونه نخورده بودم، همش و با ميل خوردم. وقتي تموم شد کمي حالم بهتر شد. سرم و به ديوار تکيه دادم و چشمام و بستم. آرتان گفت:
- بهتري؟
فقط سر تکون دادم. گفت:
- زبون درازت و گربه خورده؟! تا چند دقيقه ي پيش آزمايشگاه و گذاشته بودي روي سرت که.
چشمام و باز کردم. زبونم و براش در آوردم و گفتم:
- نه خير هنوزم دارمش، پاش بيفته ازش استفاده ي مفيد مي کنم.
خنديد و گفت:
- پاشو بريم اگه بهتري.
- کجا بريم؟
- اين جا رو نگاه نکن، من و ببين!
آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به چشماي خمار عسليش. دستم سوخت، چونه ام لرزيد. آرتان انگشتام و محکم تر فشار داد. اشک توي چشمام پر شد. دلم مي خواست جيغ بزنم که سوزش قطع شد و آرتان نگاش و ازم گرفت. پنبه اي گذاشت روي دستم و گفت:
- اين و محکم نگه دار.
بي حرف به کاري که گفته بود عمل کردم. آرتان سرنگ رو به خانم دکتر تحويل داد و تشکر کرد. بعد از جا بلندم کرد. سرم داشت گيج مي رفت. چون پوستم زيادي سفيد بود، مبتلا به کم خوني هم بودم و يه کم خون که ازم مي رفت، حالم خيلي بد مي شد. درست مثل الان که داشتم مي مردم. آرتان انگار پي به حالم برده بود که من و نشوند روي نيمکتي و بي حرف رفت. لحظاتي بعد با شير موزي پر از مغز گردو و بادوم و پسته برگشت و اون و گرفت جلوي دهنم. حتي قدرت نداشتم ليوان و از دستش بگيرم. دستم به شدت لرزش داشت و بدنم يخ کرده بود. آرتان جرعه جرعه شير موز رو توي دهنم ريخت و وادارم کرد تا تهش و بخورم. منم چون هم ضعف کرده بودم، هم صبحونه نخورده بودم، همش و با ميل خوردم. وقتي تموم شد کمي حالم بهتر شد. سرم و به ديوار تکيه دادم و چشمام و بستم. آرتان گفت:
- بهتري؟
فقط سر تکون دادم. گفت:
- زبون درازت و گربه خورده؟! تا چند دقيقه ي پيش آزمايشگاه و گذاشته بودي روي سرت که.
چشمام و باز کردم. زبونم و براش در آوردم و گفتم:
- نه خير هنوزم دارمش، پاش بيفته ازش استفاده ي مفيد مي کنم.
خنديد و گفت:
- پاشو بريم اگه بهتري.
- کجا بريم؟
۱.۱k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.