ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 24)
پدر ات: یونگی کافیه بگیر بشین ( داد)
یونگی: تو عجب پدری هستی که نمیبینی اون مرتیکه با دخترت چیکار کرده!... نگاش کن سرشو نگاه ( داد)
پدر کوک: یونگی جان آروم باش.... جونگ کوک دستشو بلند نکرده رو زنش.... ات فقط از پله ها افتاده زمین همونطور که خودش گفته! ( لبخند ملیح)
یونگی: ( خنده ی عصبی بلند کرد.... یه نگاه به ات کرد و گفت) چرا بهشون دروغ گفتی؟ هوم؟
ات: یونگی خواهش میکنم بشین
جونگ کوک: برادر زن عزیزم... من چرا باید رو زن خودم دست بلند کنم؟!
یونگی: تو خفه شو لعنتی... تو خفه شوو انقد نقش بازی نکن
ات انقد نترس از این حرومزاده ها حقیقت بگو به همشون!
پدر کوک: دیگه کافیه ( داد اخم) بگیر بشین یونگی
یونگی: ( محکم صندلی رو کنار زد و از اونجا رفت)
پدر ات: برادر من خیلی از طرف یونگی معذرت میخوام! ( تعظیم کرد)
پدر کوک: مهم نیست ( اخم)
ات: ببخشید من الان میام ( از جاش بلند شد و رفت حیاط دنبال یونگی)
...
( تو حیاط)
ات: یونگی... داداش... کجایی ( اینور و اونورش نگاه کرد که بالاخره یونگی رو کنار حوض دید و رفت پیشش)
یونگی: چرا اومدی بیرون... برو تو سرده ( سیگارش روشن کرد و شروع به کشیدن کرد)
ات: برای چی بیخودی عصابتو خورد میکنی اخه
اتفاقا بزار انقد منو بزنه که بمیرم از این دنیا و زندگی کوفتی راحت شم!
یونگی: ات ساکت شو خب؟ ( اخم)
ات: ( سرشو انداخت پایین) بهتره دیگه تو زودتر از اینا بری خونه... نمیخوام دوباره شر بشه.... ( سرشو اورد بالا و سمت راستش نگاه کرد و دید که جونگ کوک با نیشخند به دیوار تکیه داده و داره سیگار میکشه)
یونگی: به چی داری نگاه میکنی؟ ( نگاه ات رو دنبال کرد) خود عوضی رو نگاه کن.... ( سیگار انداخت زمین و خواست بره سمت کوک که ات دستشو گرفت)
ات: نه یونگی... ولش کن توروخدا
یونگی: نترس کاری باهاش ندارم فقط یه چیزی میخوام بهش بگم ( دست ات رو انداخت و رفت سمت کوک)
...
جونگ کوک: بله کاری داری؟ ( نیشخند)
یونگی: ( نیشخند) حرفامو اویزه ی گوشت کردی؟
جونگ کوک: نه به جاش گوشواره اویزون کردم اشکال که نداره؟ ( خنده ی بلند)
یونگی: ( نیشخند بلندی زد و یقه ی کوک گرفت و محکم چسبوندش به دیوار) اگه فقط یبار دیگه دست روش بلند کنی باید فاتحه ات بخونی فهمیدی مرتیکه؟!
جونگ کوک: ( خنده) اون دیگه زن منه اختیارش دست خودمه به کسی ربطی نداره چه بلایی سرش میارم ( نیشخند)
( یونگی یقه ی کوک رو ول کرد و نیشخندی زد و بدون حرفی از اونجا رفت)
شرط... 35 لایک... 35 کامنت
(𝙿𝚊𝚛𝚝 24)
پدر ات: یونگی کافیه بگیر بشین ( داد)
یونگی: تو عجب پدری هستی که نمیبینی اون مرتیکه با دخترت چیکار کرده!... نگاش کن سرشو نگاه ( داد)
پدر کوک: یونگی جان آروم باش.... جونگ کوک دستشو بلند نکرده رو زنش.... ات فقط از پله ها افتاده زمین همونطور که خودش گفته! ( لبخند ملیح)
یونگی: ( خنده ی عصبی بلند کرد.... یه نگاه به ات کرد و گفت) چرا بهشون دروغ گفتی؟ هوم؟
ات: یونگی خواهش میکنم بشین
جونگ کوک: برادر زن عزیزم... من چرا باید رو زن خودم دست بلند کنم؟!
یونگی: تو خفه شو لعنتی... تو خفه شوو انقد نقش بازی نکن
ات انقد نترس از این حرومزاده ها حقیقت بگو به همشون!
پدر کوک: دیگه کافیه ( داد اخم) بگیر بشین یونگی
یونگی: ( محکم صندلی رو کنار زد و از اونجا رفت)
پدر ات: برادر من خیلی از طرف یونگی معذرت میخوام! ( تعظیم کرد)
پدر کوک: مهم نیست ( اخم)
ات: ببخشید من الان میام ( از جاش بلند شد و رفت حیاط دنبال یونگی)
...
( تو حیاط)
ات: یونگی... داداش... کجایی ( اینور و اونورش نگاه کرد که بالاخره یونگی رو کنار حوض دید و رفت پیشش)
یونگی: چرا اومدی بیرون... برو تو سرده ( سیگارش روشن کرد و شروع به کشیدن کرد)
ات: برای چی بیخودی عصابتو خورد میکنی اخه
اتفاقا بزار انقد منو بزنه که بمیرم از این دنیا و زندگی کوفتی راحت شم!
یونگی: ات ساکت شو خب؟ ( اخم)
ات: ( سرشو انداخت پایین) بهتره دیگه تو زودتر از اینا بری خونه... نمیخوام دوباره شر بشه.... ( سرشو اورد بالا و سمت راستش نگاه کرد و دید که جونگ کوک با نیشخند به دیوار تکیه داده و داره سیگار میکشه)
یونگی: به چی داری نگاه میکنی؟ ( نگاه ات رو دنبال کرد) خود عوضی رو نگاه کن.... ( سیگار انداخت زمین و خواست بره سمت کوک که ات دستشو گرفت)
ات: نه یونگی... ولش کن توروخدا
یونگی: نترس کاری باهاش ندارم فقط یه چیزی میخوام بهش بگم ( دست ات رو انداخت و رفت سمت کوک)
...
جونگ کوک: بله کاری داری؟ ( نیشخند)
یونگی: ( نیشخند) حرفامو اویزه ی گوشت کردی؟
جونگ کوک: نه به جاش گوشواره اویزون کردم اشکال که نداره؟ ( خنده ی بلند)
یونگی: ( نیشخند بلندی زد و یقه ی کوک گرفت و محکم چسبوندش به دیوار) اگه فقط یبار دیگه دست روش بلند کنی باید فاتحه ات بخونی فهمیدی مرتیکه؟!
جونگ کوک: ( خنده) اون دیگه زن منه اختیارش دست خودمه به کسی ربطی نداره چه بلایی سرش میارم ( نیشخند)
( یونگی یقه ی کوک رو ول کرد و نیشخندی زد و بدون حرفی از اونجا رفت)
شرط... 35 لایک... 35 کامنت
۱۲.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.