( دنیا سلطنت )
( دنیا سلطنت )
پارت ۱۱
همه آن ها را بردن به قصر فرانسه آلیس با خودش درگیر بود نمیدانست به آن مرد بگه که مریض هست یا نه مرده به خدمه عمارت گفت تا آن ها را ببرن تا امشب را استراحت کنن تا فردا آن ها را ببرن طبیب تا مریضی یا چیزی جدی ای نداشته باشد آلیس بلخره دل اش را به دریا داد و روبه کرد
کرد و گفت
آلیس: راستش اش میخواهم یه چیزی بگویم
مرد : بگید
آلیس: شانه ام درد میکند
یکی از همان مرده که ماسک اش بالا تر بود به تن جا حضور پیدا کرد و با صدا بلند داد زد گفت
.... : مگر اینجا یتیم خانه هست تا هر کی که میاد را درمان کنیم
مرد دیگر هیچی نگفت و به خدمه اشاره کرد تا آن ها را ببر
آلیس سکوت مرد و هیچ نگفت
آن ها را بردن به یه اتاق در قصر
یه اتاق بزرگی داشت آلیس وقتی وارد اتاق شد با خودش گفت
آلیس: حداقل اینجا گرم هست تشک ها رو زمین بودن و هر یکی از آن ها رو یکی از تشک ها نشست آلیس مردمک چشم هایش را رو تشک چرخید
آلیس: این خیلی گرم هست خدا یا این چیست خیلی نرم هست خدا یا شکرت
رو تشک با ذوق دراز کشید نفس عميقی کشید اما درد شانه اش هر دیقه بیشتر و بیشتر میشد همان دیقه کنیز وارد اتاق شد و با صدا بلند داد زد گفت
کنیز: نشینید برایتان غذا آورده ایم
همه آن ها بلند شد و درو هم رو زمین نشستن کمی غذا آوردن
و شروع به خوردن اش کردن آلیس با خیلی خوشحالی غذا میخورد همان مرد که آلیس را خرد بود پشت پنچره به آلیس نگاه میکرد و با خودش گفت
// چقدر شبیح هستن //
بعد از خورد غذا آلیس به سمته تشکش رفت و رو اش دراز کشید بعد از کلی افکار خواب اش برد
《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس صبح زود بیدار شد و از اتاق بیرون رفت در حالی که اجازه نداشتن به بیرون بون برود سمته حیاط قصر رفت اون قصر بزرگ بود و همچنان قشنگ اون دختر هیچ وقت همچین جا ای ندیده بود با خودش زمزمه کرد
// خدا یا مگر همچین جای هم وجود داشت خیلی زیباست درخت ها و گل های با هوا آرام بخش اینجا هر آدم میشد جون تر شد برایه همین هست که اشراف زاده ها زیاد عمر میکنن //
لباس بلند و کثیف و جای سوخت زنجیر رو شانه اش بود میشه گفت پیراهن اش را آب کرده بود
آلیس به آرامی سمت حیاط قدم برداشت در همان حالت و زیبا آن قصر دیوانه اش میکرد برایه خودش میگشت آفتاب تازه نور کرده بود پس همه خواب بودن پادشاه فرانسه تو بزرگ ترین بالکن قصر ایستاده بود و به همه آن منظره نگاه میکرد تا چشم اش خورد به آلیس
آلیس درست مثل بچها در حال رفتن بپر بپر میکرد و خیلی هم خوشحال بود پادشاه با خودش زمزمه کرد
پادشاه: دخترم زنده ای
ملکه فرانسه از خواب بیدار شد و بعد از پوشیدن روپوش اش سمته بالکن رفت و پادشاه اش را دید که اشک هایش سرازیر میشدن نگران سمت اش رفت و کنار اش قرار گرفت و با نگرانی گفت
ملکه : پادشاه چی شده
پادشاه: دخترمان زنده هست
ملکه نگاه اش را به پایین دوخت و با دیدن آلیس با بغض تو گلو اش گفت
ملکه : دخترما ....
پادشاه : بریم و با دخترمان صحبت کنیم
ملکه با صدا بلند گفت
ملکه : از حال رفت
پادشاه نگاه اش را به سمته آلیس دوخت آلیس رو زمین افتاده بود
پادشاه و ملکه زود از اتاق خارج شدن و سمته حیاط رفتن کنیز ها و خدمه ها به دنبال پادشاه و ملکه میرفتن........
@h41766101
پارت ۱۱
همه آن ها را بردن به قصر فرانسه آلیس با خودش درگیر بود نمیدانست به آن مرد بگه که مریض هست یا نه مرده به خدمه عمارت گفت تا آن ها را ببرن تا امشب را استراحت کنن تا فردا آن ها را ببرن طبیب تا مریضی یا چیزی جدی ای نداشته باشد آلیس بلخره دل اش را به دریا داد و روبه کرد
کرد و گفت
آلیس: راستش اش میخواهم یه چیزی بگویم
مرد : بگید
آلیس: شانه ام درد میکند
یکی از همان مرده که ماسک اش بالا تر بود به تن جا حضور پیدا کرد و با صدا بلند داد زد گفت
.... : مگر اینجا یتیم خانه هست تا هر کی که میاد را درمان کنیم
مرد دیگر هیچی نگفت و به خدمه اشاره کرد تا آن ها را ببر
آلیس سکوت مرد و هیچ نگفت
آن ها را بردن به یه اتاق در قصر
یه اتاق بزرگی داشت آلیس وقتی وارد اتاق شد با خودش گفت
آلیس: حداقل اینجا گرم هست تشک ها رو زمین بودن و هر یکی از آن ها رو یکی از تشک ها نشست آلیس مردمک چشم هایش را رو تشک چرخید
آلیس: این خیلی گرم هست خدا یا این چیست خیلی نرم هست خدا یا شکرت
رو تشک با ذوق دراز کشید نفس عميقی کشید اما درد شانه اش هر دیقه بیشتر و بیشتر میشد همان دیقه کنیز وارد اتاق شد و با صدا بلند داد زد گفت
کنیز: نشینید برایتان غذا آورده ایم
همه آن ها بلند شد و درو هم رو زمین نشستن کمی غذا آوردن
و شروع به خوردن اش کردن آلیس با خیلی خوشحالی غذا میخورد همان مرد که آلیس را خرد بود پشت پنچره به آلیس نگاه میکرد و با خودش گفت
// چقدر شبیح هستن //
بعد از خورد غذا آلیس به سمته تشکش رفت و رو اش دراز کشید بعد از کلی افکار خواب اش برد
《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس صبح زود بیدار شد و از اتاق بیرون رفت در حالی که اجازه نداشتن به بیرون بون برود سمته حیاط قصر رفت اون قصر بزرگ بود و همچنان قشنگ اون دختر هیچ وقت همچین جا ای ندیده بود با خودش زمزمه کرد
// خدا یا مگر همچین جای هم وجود داشت خیلی زیباست درخت ها و گل های با هوا آرام بخش اینجا هر آدم میشد جون تر شد برایه همین هست که اشراف زاده ها زیاد عمر میکنن //
لباس بلند و کثیف و جای سوخت زنجیر رو شانه اش بود میشه گفت پیراهن اش را آب کرده بود
آلیس به آرامی سمت حیاط قدم برداشت در همان حالت و زیبا آن قصر دیوانه اش میکرد برایه خودش میگشت آفتاب تازه نور کرده بود پس همه خواب بودن پادشاه فرانسه تو بزرگ ترین بالکن قصر ایستاده بود و به همه آن منظره نگاه میکرد تا چشم اش خورد به آلیس
آلیس درست مثل بچها در حال رفتن بپر بپر میکرد و خیلی هم خوشحال بود پادشاه با خودش زمزمه کرد
پادشاه: دخترم زنده ای
ملکه فرانسه از خواب بیدار شد و بعد از پوشیدن روپوش اش سمته بالکن رفت و پادشاه اش را دید که اشک هایش سرازیر میشدن نگران سمت اش رفت و کنار اش قرار گرفت و با نگرانی گفت
ملکه : پادشاه چی شده
پادشاه: دخترمان زنده هست
ملکه نگاه اش را به پایین دوخت و با دیدن آلیس با بغض تو گلو اش گفت
ملکه : دخترما ....
پادشاه : بریم و با دخترمان صحبت کنیم
ملکه با صدا بلند گفت
ملکه : از حال رفت
پادشاه نگاه اش را به سمته آلیس دوخت آلیس رو زمین افتاده بود
پادشاه و ملکه زود از اتاق خارج شدن و سمته حیاط رفتن کنیز ها و خدمه ها به دنبال پادشاه و ملکه میرفتن........
@h41766101
۳۴۴
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.