فیک کوک ( اعتماد)پارت ۸۵
از زبان ا/ت
پوزخندی زد و دست های باند پیچی شدش رو کرد تو جیب شلوارش با قدم های آرومی که برمیداشت به سمتم گفت : برای اینکه جنابعالی فکر فرار به سرت نزنه
بدم میومد وقتی فکر میکرد فرار کردم ، بهم رسید چندتا قدم رفتم عقب که با دیوار برخورد کردم دیگه باید تو چشماش نگاه میکردم
با لحن التماس وارانه ای گفتم : من میخوام برم
دستاش رو طوری اطراف سرم قرار داده بود که نتونتم تکون بخورم...
چشمام رو به پایین دوختم که گفت : به من نگاه کن
نمیدونم چه اصراری داشت وقتی باهاش حرف میزدم حتماً باید تو چشماش نگاه میکردم
برای بار دوم گفت : گفتم به من نگاه کن
چطوری نگاش میکردم
ایندفعه چونم رو گرفت و آورد بالا تا باهاش چشم تو چشم شدم دستش رو از چونم برداشت من کلی حرف تو دلم بود که میخواستم تک تکشون رو بگم
گفتم : نگات کنم تا چی بشه ؟ هوم ؟ منو احمق فرض کرده بودی چرا چون یه بچه ۱۶ سالم
ازم فاصله گرفت و گفت : نشستی واسه خودت چرت و پرت بافتی
رفتم طرفش و گفتم : واقعیته نیست ؟
قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم : چرا وقتی فهمیدم پدرم رو کشتی حتی یه بارم انکارش نکردی ؟ چرا نگفتی کاره من نبوده
خیلی خونسرد تو چشمام خیره شده بود و گفت : چون کاره من بود چون من کشتمش چرا باید به کاری که کردم بگم دوروغ ؟ ها ؟ دوست داشتی دوروغ بشنوی
نه واقعا دوس نداشتم دوروغ بشنوم از طرفش ولی اگر سره این موضوع بهم دوروغ میگفت اینقدر بهش اعتماد داشتم که باورش میکردم
به اطراف نگاه کردم و گفتم : نه اما...اما اگر تو بهم میگفتی حتی دوروغ هات رو هم باور میکردم اونقدر بهت اعتماد داشتم که.. میتونستم همچین کاری رو انجام بدم
لبخنده اعصبی زد خواست بهم نزدیک بشه که کشیدم عقب خودمو ترسیدم ؟
با لحن پیروزمندانه گفت : این بود اعتمادت که ازم بترسی ؟هوم ؟ مگه نگفته بودم نباید ازم بترسی نباید بخاطر چیزای بی ارزش گریه کنی نگفته بودم؟
نفهمیدم کی اما صورتم خیس از اشک بود
با سرعت اومدم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و بلافاصله با دستاش صورتم رو گرفت و 😘( بوس هوایی برای همتون 😂گفته بودم همه چیز درست میشه ها ولی افسوس که بازم خراب میشه 🥺🤧 )
با دستام به بازو هاش فشار وارد کردم تا ولم کنه اما نتونستم کاری کنم آستین های بلوزش رو تو مشتم گرفتم...کم کم آروم شدم و از تقلا دست کشیدم وقتی متوجه شد ازم جدا شد و چشمام رو باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم جادو کرد منو بازم و منی که حتی دیگه یه ثانیه هم نمیتونم کاری واسه جداییمون بکنم
نگاهم رو دادم به یقش که توی همون فاصله کم که نفسامون به هم برخورد میکرد با صدای آرومی گفت : تو برای من یه بچه ۱۶ ساله نیستی برام یه فرشته ای هستی که زندگیم رو زیر و رو کرد کسی که با رفتنش در عرض همین چند روز دوباره شده بودم همون آدم سیاه تمام زندگیه من توی یه نفر خلاصه میشه اونم تویی
وای که چقدر ذوق کرده بودم بخاطر حرفاش با اینکه معلوم بود چقدر زورش رو به کار برد تا غرورش رو بزاره کنار و اینا رو بهم بگه اما من چیکار میکردم ؟
(( دیگه دلم نیومد شب بزارم وقتم آزاد بود نوشتم پارت بعد رو هم شب میزارم ))
پوزخندی زد و دست های باند پیچی شدش رو کرد تو جیب شلوارش با قدم های آرومی که برمیداشت به سمتم گفت : برای اینکه جنابعالی فکر فرار به سرت نزنه
بدم میومد وقتی فکر میکرد فرار کردم ، بهم رسید چندتا قدم رفتم عقب که با دیوار برخورد کردم دیگه باید تو چشماش نگاه میکردم
با لحن التماس وارانه ای گفتم : من میخوام برم
دستاش رو طوری اطراف سرم قرار داده بود که نتونتم تکون بخورم...
چشمام رو به پایین دوختم که گفت : به من نگاه کن
نمیدونم چه اصراری داشت وقتی باهاش حرف میزدم حتماً باید تو چشماش نگاه میکردم
برای بار دوم گفت : گفتم به من نگاه کن
چطوری نگاش میکردم
ایندفعه چونم رو گرفت و آورد بالا تا باهاش چشم تو چشم شدم دستش رو از چونم برداشت من کلی حرف تو دلم بود که میخواستم تک تکشون رو بگم
گفتم : نگات کنم تا چی بشه ؟ هوم ؟ منو احمق فرض کرده بودی چرا چون یه بچه ۱۶ سالم
ازم فاصله گرفت و گفت : نشستی واسه خودت چرت و پرت بافتی
رفتم طرفش و گفتم : واقعیته نیست ؟
قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم : چرا وقتی فهمیدم پدرم رو کشتی حتی یه بارم انکارش نکردی ؟ چرا نگفتی کاره من نبوده
خیلی خونسرد تو چشمام خیره شده بود و گفت : چون کاره من بود چون من کشتمش چرا باید به کاری که کردم بگم دوروغ ؟ ها ؟ دوست داشتی دوروغ بشنوی
نه واقعا دوس نداشتم دوروغ بشنوم از طرفش ولی اگر سره این موضوع بهم دوروغ میگفت اینقدر بهش اعتماد داشتم که باورش میکردم
به اطراف نگاه کردم و گفتم : نه اما...اما اگر تو بهم میگفتی حتی دوروغ هات رو هم باور میکردم اونقدر بهت اعتماد داشتم که.. میتونستم همچین کاری رو انجام بدم
لبخنده اعصبی زد خواست بهم نزدیک بشه که کشیدم عقب خودمو ترسیدم ؟
با لحن پیروزمندانه گفت : این بود اعتمادت که ازم بترسی ؟هوم ؟ مگه نگفته بودم نباید ازم بترسی نباید بخاطر چیزای بی ارزش گریه کنی نگفته بودم؟
نفهمیدم کی اما صورتم خیس از اشک بود
با سرعت اومدم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و بلافاصله با دستاش صورتم رو گرفت و 😘( بوس هوایی برای همتون 😂گفته بودم همه چیز درست میشه ها ولی افسوس که بازم خراب میشه 🥺🤧 )
با دستام به بازو هاش فشار وارد کردم تا ولم کنه اما نتونستم کاری کنم آستین های بلوزش رو تو مشتم گرفتم...کم کم آروم شدم و از تقلا دست کشیدم وقتی متوجه شد ازم جدا شد و چشمام رو باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم جادو کرد منو بازم و منی که حتی دیگه یه ثانیه هم نمیتونم کاری واسه جداییمون بکنم
نگاهم رو دادم به یقش که توی همون فاصله کم که نفسامون به هم برخورد میکرد با صدای آرومی گفت : تو برای من یه بچه ۱۶ ساله نیستی برام یه فرشته ای هستی که زندگیم رو زیر و رو کرد کسی که با رفتنش در عرض همین چند روز دوباره شده بودم همون آدم سیاه تمام زندگیه من توی یه نفر خلاصه میشه اونم تویی
وای که چقدر ذوق کرده بودم بخاطر حرفاش با اینکه معلوم بود چقدر زورش رو به کار برد تا غرورش رو بزاره کنار و اینا رو بهم بگه اما من چیکار میکردم ؟
(( دیگه دلم نیومد شب بزارم وقتم آزاد بود نوشتم پارت بعد رو هم شب میزارم ))
۲۴۰.۵k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.