♧وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه♧pt42
راه افتادیم و رفتیم خونه.
ویو ا.ت
رسیدیم خونه، خریدارو از ماشین برداشتیم و رفتیم خونه، چراغ هارو روشن کردیم و رفتیم تو.
ا.ت:
من برم لباسامو عوض کنم و بیام شام درست کنم.
کاراگاه یوشیدا:
هوم منم برم .
رفتم تو اتاق و یه لباس راحتی پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه، یوشیدا هم اومد.
ا.ت:
تو هم بیا کمکم.
کاراگاه یوشیدا:
هوم باشه.
ا.ت:
بیا این کلم هارو بشور، منم برم آب رو بزارم رو گاز و بجوشه.
کاراگاه یوشیدا:
با شه.
یکم بعد"
ا.ت:
بیا قابلمه رو بگیر من کلم رو بریزم تو آب.
کاراگاه یوشیدا:
باشه باشه.
اومد قابلمه بگیره که:
واااااای دستم سوووووووخت!
ا.ت:
*خندیدن*
بلاخره غذا رو درست کردیم و رفتیم میز رو چیدیم و نشستیم.
کاراگاه یوشیدا:
وای چه خوشمزس🌸
ا.ت:
هووم منم موافقم.
کاراگاه یوشیدا:
امم چیزه، میخواستم یه چیزی بگم.
ا.ت:
خب بگو.
کاراگاه یوشیدا:
میخواستم بگم که دیگه...دیگه میتونی منو به اسمم صدا کنی.(یوشیدا فامیلیشه)
ا.ت:
رِن؟
کاراگاه یوشیدا:
اوهوم، منو رِن صدا کن.(دیگه به جای "کاراگا هیوشیدا" مینویسم رِن)
غذا رو خوردیم.
ا.ت:
فردا بریم خرید؟
رن:
باشه، من خوابم میاااااااد!
"صبح"
ویو ا.ت
مثل هر روز بیدار شدم، رفتم دستشویی و به کارای لازم رسیدم، رفتم پایین و تو حیاط...
ا.ت:
عه رن بیدار شدی، چه زود...
رن:
صبح بخیر، مگه ساعت چنده؟
ا.ت:
هفت صبح.
رن:
هووم، بیا اینجا بشین.
رفتم کنارش نشستم.
ا.ت:
چی شده؟
رن:
دیروز گفتی تو مغازه از کنار یه فرد آشنایی رد شدی...
ا.ت:
خب؟
رن:
و گفتی فک میکنی جیمین بوده.
ا.ت:
اوهوم آره، ولی بعدش یکی صداش کرد و گفت "جیکوب"اسمش جیمین نبود. چی شد به این شک کردی؟
رن:
چیز های کوچیک رو نباید دست کم گرفت، شاید یه نشونه بود، ما احتمال رو بر این دادیم که ممکنه %50 احتمال داره مرده باشه و %50 هم زنده باشه...
ا.ت:
یعنی میگی اونه؟
رن:
هنوز مشخص نیست.
بلند شدیم و رفتیم تو و رفتیم صبحانه خوردیم.
ا.ت:
دیشب گفتی میریم خرید کنیم، خرید چی؟
رن:
بریم بیرونو بگردیم، تو راه بریم دوباره همون مغازه ای که دیروز رفتیم، نقشه دارم.
ا.ت:
او چه جالب، باشه بعد ناهار میریم.
رن:
ناهار رو بریم بیرون.
با ایدش موافقت کردم و برای ناهار رفتیم بیرون، یه رستوران رفتیم، خیلی تم قدیمی داشت، کلاسیک بود دل آدم رو باز میکرد، از قیافه ی رن معلوم بود که خیلی ذوق داره.
رفتیم ناهار رو خوردیم.
ا.ت:
واااااااای دارم میترکم!
رن:
خیلی خوش مزه بود!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...اول رفتیم پاساژ.
کلی لباس مباس خریدیم، رن خیلی لباسای رسمی ولی قشنگ خرید ولی من لباسام خیلی کیوت بود.
رن:
حالا باید بریم مرکز خرید دیروزی.
ا.ت:
هوووم.
راه افتادیم و رفتیم، رسیدیم و رفتیم تو.
خلوت تر از دیروز بود، ساعت رو دیدم 6 غروب و خیلی خلوت.
ا.ت:
نقشت چیه؟
رن:
باید کل اتفاقای دیروز رو بفهمیم.
ا.ت:
اونوقت چجوری؟
رن:
اینجا یه مرکز خرید بزرگه، کلی وسیله واسه فروش داره و برای همین مشتری زیاد داره، برای کمک به خودشون کارکن زیاد دارن و هر کدوم از این کارکن ها الان تو اتاق استراحتشون هستن(تو مرکز خرید ها اتاق هایی واسه کارکن ها هست که بعد کار یکم استراحت کنن) الان مغازه خلوطه و اونا قطعا دارن استراحت میکنن، دومین چیز که به ما کمک میکنه دوربین هاس، اونا برای چیزایی که حتی خبر هم نداری اینجا کار گذاشته شدن، این دو چیز بهمون کمک میکنه...
ا.ت:
م..منظورت کارکن ها و دوربیناس؟
رن:
آره
ا.ت:
چه دقیق گفتی.
رن:
بسه بریم سراغ نقشمون...
اصن رِن چه دقیقه حسودیم شد🗿💔
ویو ا.ت
رسیدیم خونه، خریدارو از ماشین برداشتیم و رفتیم خونه، چراغ هارو روشن کردیم و رفتیم تو.
ا.ت:
من برم لباسامو عوض کنم و بیام شام درست کنم.
کاراگاه یوشیدا:
هوم منم برم .
رفتم تو اتاق و یه لباس راحتی پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه، یوشیدا هم اومد.
ا.ت:
تو هم بیا کمکم.
کاراگاه یوشیدا:
هوم باشه.
ا.ت:
بیا این کلم هارو بشور، منم برم آب رو بزارم رو گاز و بجوشه.
کاراگاه یوشیدا:
با شه.
یکم بعد"
ا.ت:
بیا قابلمه رو بگیر من کلم رو بریزم تو آب.
کاراگاه یوشیدا:
باشه باشه.
اومد قابلمه بگیره که:
واااااای دستم سوووووووخت!
ا.ت:
*خندیدن*
بلاخره غذا رو درست کردیم و رفتیم میز رو چیدیم و نشستیم.
کاراگاه یوشیدا:
وای چه خوشمزس🌸
ا.ت:
هووم منم موافقم.
کاراگاه یوشیدا:
امم چیزه، میخواستم یه چیزی بگم.
ا.ت:
خب بگو.
کاراگاه یوشیدا:
میخواستم بگم که دیگه...دیگه میتونی منو به اسمم صدا کنی.(یوشیدا فامیلیشه)
ا.ت:
رِن؟
کاراگاه یوشیدا:
اوهوم، منو رِن صدا کن.(دیگه به جای "کاراگا هیوشیدا" مینویسم رِن)
غذا رو خوردیم.
ا.ت:
فردا بریم خرید؟
رن:
باشه، من خوابم میاااااااد!
"صبح"
ویو ا.ت
مثل هر روز بیدار شدم، رفتم دستشویی و به کارای لازم رسیدم، رفتم پایین و تو حیاط...
ا.ت:
عه رن بیدار شدی، چه زود...
رن:
صبح بخیر، مگه ساعت چنده؟
ا.ت:
هفت صبح.
رن:
هووم، بیا اینجا بشین.
رفتم کنارش نشستم.
ا.ت:
چی شده؟
رن:
دیروز گفتی تو مغازه از کنار یه فرد آشنایی رد شدی...
ا.ت:
خب؟
رن:
و گفتی فک میکنی جیمین بوده.
ا.ت:
اوهوم آره، ولی بعدش یکی صداش کرد و گفت "جیکوب"اسمش جیمین نبود. چی شد به این شک کردی؟
رن:
چیز های کوچیک رو نباید دست کم گرفت، شاید یه نشونه بود، ما احتمال رو بر این دادیم که ممکنه %50 احتمال داره مرده باشه و %50 هم زنده باشه...
ا.ت:
یعنی میگی اونه؟
رن:
هنوز مشخص نیست.
بلند شدیم و رفتیم تو و رفتیم صبحانه خوردیم.
ا.ت:
دیشب گفتی میریم خرید کنیم، خرید چی؟
رن:
بریم بیرونو بگردیم، تو راه بریم دوباره همون مغازه ای که دیروز رفتیم، نقشه دارم.
ا.ت:
او چه جالب، باشه بعد ناهار میریم.
رن:
ناهار رو بریم بیرون.
با ایدش موافقت کردم و برای ناهار رفتیم بیرون، یه رستوران رفتیم، خیلی تم قدیمی داشت، کلاسیک بود دل آدم رو باز میکرد، از قیافه ی رن معلوم بود که خیلی ذوق داره.
رفتیم ناهار رو خوردیم.
ا.ت:
واااااااای دارم میترکم!
رن:
خیلی خوش مزه بود!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...اول رفتیم پاساژ.
کلی لباس مباس خریدیم، رن خیلی لباسای رسمی ولی قشنگ خرید ولی من لباسام خیلی کیوت بود.
رن:
حالا باید بریم مرکز خرید دیروزی.
ا.ت:
هوووم.
راه افتادیم و رفتیم، رسیدیم و رفتیم تو.
خلوت تر از دیروز بود، ساعت رو دیدم 6 غروب و خیلی خلوت.
ا.ت:
نقشت چیه؟
رن:
باید کل اتفاقای دیروز رو بفهمیم.
ا.ت:
اونوقت چجوری؟
رن:
اینجا یه مرکز خرید بزرگه، کلی وسیله واسه فروش داره و برای همین مشتری زیاد داره، برای کمک به خودشون کارکن زیاد دارن و هر کدوم از این کارکن ها الان تو اتاق استراحتشون هستن(تو مرکز خرید ها اتاق هایی واسه کارکن ها هست که بعد کار یکم استراحت کنن) الان مغازه خلوطه و اونا قطعا دارن استراحت میکنن، دومین چیز که به ما کمک میکنه دوربین هاس، اونا برای چیزایی که حتی خبر هم نداری اینجا کار گذاشته شدن، این دو چیز بهمون کمک میکنه...
ا.ت:
م..منظورت کارکن ها و دوربیناس؟
رن:
آره
ا.ت:
چه دقیق گفتی.
رن:
بسه بریم سراغ نقشمون...
اصن رِن چه دقیقه حسودیم شد🗿💔
۲۰.۱k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.