Miracle part 22
می یونگ : ازت فرار نمیکنم فقط…
جونگ کوک یه قدم به جلو برداشت که می یونگ یه قدم به عقب برداشت
می یونگ : من دیگه میرم
می یونگ سریع گفت و خواست از اونجا بره که مچ دستش توسط جونگ کوک گرفته شد و جونگ کوک اونو به طرف خودش برگردوند
جونگ کوک : لطفا ازم فرار نکن…نمی دونم چرا ازم فرار میکنی ولی…منتظرت میمونم…ازت هیچی سوال نمی کنم و منتظر میمونم تا هر وقت که تونستی بهم بگی…
جونگ کوک مچ دست می یونگ رو ول کرد و یه قدم رفت عقب و گفت
جونگ کوک : تا وقتی تو نخوای نزدیکت نمیشم ولی لطفا ازم فرار نکن…نمی خوام اذیتت کنم…من دیگه میرم…مواظب خودت باش
اشک توی چشمای می یونگ جمع شده بود با دور شدن جونگ کوک قطره اشکی از گوشه چشمش چکید…شوکه شده بود…شاید هم خوشحال بود…از اینکه یکی درکش میکنه…
…..
مین هی : مامان و بابا هم باهم رفتن مسافرت…منم دلم مسافرت می خواد…دلم می خواد یکم استراحت کنم🤧
می یونگ : ولی براشون خوشحالم…بالاخره بعد از سالی دارند تنهایی میرند مسافرت…بهتره تو هم زیاد بهشون زنگ نزنی و بزاری از تعطیلاتشون کنار هم لذت ببرند
مین هی : چرا من سینگلم ؟!
می یونگ : باز شروع کرد
مین هی : نه واقعا چرا ؟!...واقعا درکشون نمیکنم…دختر به این خوشگلی…خوبی…مهربونی…برای چی هیچ خری پیدا نمیشه که بهم ابراز علاقه کنه ؟!
صدای زنگ خونه به صدا در اومد که می یونگ و مین هی متعجب به هم خیره شدند
می یونگ : کسی قرار بود بیاد ؟!
مین هی : نه
می یونگ و مین هی باهم به سمت در خونه رفتند و در رو باز کردند که یه دسته گل خیلی بزرگ جلوی صورتشون دیدند…دست گل کنار رفت و حالا تهیونگ جلوی دید اون دو نفر بود
تهیونگ : سلام
#فیک
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
جونگ کوک یه قدم به جلو برداشت که می یونگ یه قدم به عقب برداشت
می یونگ : من دیگه میرم
می یونگ سریع گفت و خواست از اونجا بره که مچ دستش توسط جونگ کوک گرفته شد و جونگ کوک اونو به طرف خودش برگردوند
جونگ کوک : لطفا ازم فرار نکن…نمی دونم چرا ازم فرار میکنی ولی…منتظرت میمونم…ازت هیچی سوال نمی کنم و منتظر میمونم تا هر وقت که تونستی بهم بگی…
جونگ کوک مچ دست می یونگ رو ول کرد و یه قدم رفت عقب و گفت
جونگ کوک : تا وقتی تو نخوای نزدیکت نمیشم ولی لطفا ازم فرار نکن…نمی خوام اذیتت کنم…من دیگه میرم…مواظب خودت باش
اشک توی چشمای می یونگ جمع شده بود با دور شدن جونگ کوک قطره اشکی از گوشه چشمش چکید…شوکه شده بود…شاید هم خوشحال بود…از اینکه یکی درکش میکنه…
…..
مین هی : مامان و بابا هم باهم رفتن مسافرت…منم دلم مسافرت می خواد…دلم می خواد یکم استراحت کنم🤧
می یونگ : ولی براشون خوشحالم…بالاخره بعد از سالی دارند تنهایی میرند مسافرت…بهتره تو هم زیاد بهشون زنگ نزنی و بزاری از تعطیلاتشون کنار هم لذت ببرند
مین هی : چرا من سینگلم ؟!
می یونگ : باز شروع کرد
مین هی : نه واقعا چرا ؟!...واقعا درکشون نمیکنم…دختر به این خوشگلی…خوبی…مهربونی…برای چی هیچ خری پیدا نمیشه که بهم ابراز علاقه کنه ؟!
صدای زنگ خونه به صدا در اومد که می یونگ و مین هی متعجب به هم خیره شدند
می یونگ : کسی قرار بود بیاد ؟!
مین هی : نه
می یونگ و مین هی باهم به سمت در خونه رفتند و در رو باز کردند که یه دسته گل خیلی بزرگ جلوی صورتشون دیدند…دست گل کنار رفت و حالا تهیونگ جلوی دید اون دو نفر بود
تهیونگ : سلام
#فیک
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
۲۲.۱k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.