تک پارتی کوک

تازه داشت خوابم میبرد که با دادی که جونگ کوک از توی پذیرایی زد خوابم پرید ولی با فکری که به سرم زد فهمیدم سر چی عصبانی شده.
لبخند سردی زدم و به سمت پایین راه افتادم.
که جونگ کوکو دیدم که از عصبانیت قرمز شده بود:اتتتت چه گوهییی خوردیی
از دادش ترسیدم ولی سعی کردم نشون ندم.
اومد به سمتم و دقیقا کنار گوشم داد میزد:چطورر تونستییی پروندهه ای که تازه قرار بود باهاش یه قرارداد سودمند ببندم رو بسوزونی تاباهاش نخ هودیت رو درست کنی؟
با سکوتی که کردم عصبانیتش بیشتر شد و داد زد:گمشو تو اتاقت
فک میکردم عصبانی بشه ولی ن تا این حد.
به سمت اتاقم راه افتادم و درو پشت سرم بستم.
تقریبا ساعت ۳ بود و من از ساعت ۱۰ صبح توی اتاق بودم که یه دفعه صدای در اتاق اومد و بدون گفتن حرفی اومد داخل.
هیچ توجی بهم نکرد و رفت لباساشو برداشت و رفت.
گریم گرفته بود.
اون میدونست من از بی توجهی متنفرم!
با گریه از اتاق بیرون رفتم و بدون اینکه بدونم کجاست گفتم:کوکییی میشه اینکارو باهام نکنییی
با صدای خمارش گفت:چه کاری
ادامه دادم:تو میدونی من از بی توجهی متنفرم و مثل بچه ها داشتم گریه میکردم که توی بغل گرمش فرو رفتم.
اروم دستامو دورش حلقه کردم که گفت:دیگه هیچوقت اینکارو نکن
ات:با..باشه
پایان🥲