卩卂尺ㄒ28
رفتم لباس بیرونی پوشیدم و رفتم توی حیاط و توی ماشینی که کوک توش نشسته بود نشستم
گفت:خب دوست داری کجا بریم؟
گفتم:چی؟>....ن...ن..نمیدونمم....هرجا..ک....که خودت میدونی
گفت:وایسا لباس کم داری ...بیا بریم پاساژخرید کنیم (سرد)
گفتم:نه..خب منکه قراره امشب برم.....لباس برای چی میخوام؟
گفت:حالا بالاخره میای یه روزی این ورا لباس داشته باشی
گفتم:ولی...
پرید وسط حرفتم و گفت:ولی و اما و اگر نداره ....هرجا من میگم میریم
زیر لب پیش خودم گفتم:به درک هر گورستونی میخوای گمشو برو ..کثافت
گفت:چیزی گفتی؟
گفتم:ها.....نه ه...هیچی نگفتم
تا اونجا هیچ حرفی نزدیم تا اینکه رسیدیم به یه پاساژ بزرگ لوکس
کوک ماشی رو پارک کرد و بعدش پیاده شدیم رفتیم داخل پاساژ و من فهمیدم که کیفمو جا گذاشتم
گفتم:ای وای...یه لحظه سویچ اشین رو بده
گفت:واسه جی میخوای؟
گفتم:بده کار دارم
گفت:نچ ....تا نگی برای چی میخوای بهت نمیدم
گفتم:پوفففف.......میخوام کیفمو بردارم
گفت:برا چی؟گوشیت که دستته
گفتم:وادافاک؟.....به تو چه؟
گفت:قبلا اینقدر بی ادب نبودیا ...نِ..می...دَم
بعد هم راهشو گرفت و رفت ...منم دنبالش راه افتادم
همینجور داشتیم میپرخیدیم تا اینکه کوک جلوی یک مغازه وایساد .....خیره شده بود به ویترین ....به ویترین نگاه کردم که دیدم زل زده به یک لباس مجلسی کوتاه شیک
نمیدونم چرا ولی چشام پراز اشک شد چونکه پیش خودم فک میکردم که باید الان دوست دختر داشته باشع..و قطعا این رو برای دختره یخواست ....جلوی اشکام رو گرفتم و نزاشتم که سرازیر بشه
کوک رفت داخل مغازه و به فروشنده گفت:سلام خانم....من اون لباس تن مانکنتون رومیخوام
فروشنده گفت:همون ابی بلنده؟
کوک گفت:نه اون مشکی کوتاهه
فروشنده گفت:چشم...صبر کنید ...الان براتون میارم
فروشنده لباس رو اورد و داد به من با تعجب گفتم:چرا میدینش به من؟....برای من نیست که
فروشنده گفت:اع؟...معذرت میخوام...(رو به کوک میکنه و ادامه میده)پس برای کیه؟
کوک گفت:برای یک نفر
لباس رو گرفت و سایزش رو نگاه کرد و گفت:یه سایز کوچیکترشو بدین ..همین رو میبرم
بعد رو کرد به من و گفت:تو لباسی نمیخوای؟
با سر به نشانه ی نه جوابش رو دادم
لباس رو خرید و رفتیم از اون مغازه
همینطور میرفتیم که چشمم خورد به یه کفش و خیلی خوشگل بود
میخواستمش ولی دوست نداشتم که کوک پولش رو بده
رفتم ارنجش رو گرفتم و گفتم:سویچ رو بده میخوام برم کیفم رو بردارم
کوک گفت:گفتم که نمیدم
گفتم:تو کیفم وسیله اضطراری دارم ...بده
کک گفت:خببب...نمیتونم در مقابل این چیزی بگم ...اوکی بیا
سویچ رو گرفت سمتم و منم ازش گرفتم و رفتم بیرون از پاساژ و ماشین رو پیدا کردم و درشو باز کردم و کیفم رو از توی ماشین برداشتم
در ماشین رو بستم و قفل کردم
رفتم داخل پاساژ و رفتم به همون جایی که کوک وایساده بود
کوک گفت:زود برگشتی
گفتم:مگه رفتم فتوسنتز کنم؟...رفتم کیفم رو برداشتم و اومدم
گفت:مگه کار ضروری نداشتی؟
گفتم:چرا دیگه کارتم توی کیفم بود و اون کفشه هم چشم رو گرفته بود رفتم کیفم رو برداشتم تا بتونم اونو بگیرم
کوک گفت:چییی؟...منو گول میزنی؟
گفتم:من گولت نزدم
گفت:حالا که اینطور شد اصلا ....خودم برات میگیرمش ...بیا بریم تو
گفتم:اصلا نمیخواممم...بریمم
دستمو گرفت و به زور بردتم داخل و سایز پام رو گرفت و کفش رو پام کرد
زو کرد بهم و گفت:ازش راضیی؟
هیچی نگفتم و حتی نگاشم نکردم
کوک به فروشنده گفت:همین اوکیه ...برام بزارینش
کفش رو برام خرید و گفت:حالا دوسش داری؟
گفتم:چرا تو خریدی ؟....من دوست دارم خودم وسایلمو بخرم
گفت:بی خود .....دریته واقعا زن و شوهر نیستیم اما به هرحال هستیم ...وظیفم اینه که من برات خریداتو بکنم
گفتم:ها؟....باشه ....حالا ول کن ...بریم
رفتیم بعد از اینکه به زور واسم چند تا لباس و کیف خرید رفتیم یه رستوران تو همونجا و ناهار خوردیم
بعد از اینکه ناهارمون تموم شد گفتم:خب..به بابات بگو الان میتونیم بریم خونه؟
گفت:باشه الان زنگ میزنم
زنگ زد به اقای جئون و بعد از قطع تماس به من گفت:اره تمومه ...بریم
رفت ناهار ور حساب کرد و رفتیم بیرون از پاساژ و سوار ماشن شدیم و رفتیم سمت خونه ...
گفت:خب دوست داری کجا بریم؟
گفتم:چی؟>....ن...ن..نمیدونمم....هرجا..ک....که خودت میدونی
گفت:وایسا لباس کم داری ...بیا بریم پاساژخرید کنیم (سرد)
گفتم:نه..خب منکه قراره امشب برم.....لباس برای چی میخوام؟
گفت:حالا بالاخره میای یه روزی این ورا لباس داشته باشی
گفتم:ولی...
پرید وسط حرفتم و گفت:ولی و اما و اگر نداره ....هرجا من میگم میریم
زیر لب پیش خودم گفتم:به درک هر گورستونی میخوای گمشو برو ..کثافت
گفت:چیزی گفتی؟
گفتم:ها.....نه ه...هیچی نگفتم
تا اونجا هیچ حرفی نزدیم تا اینکه رسیدیم به یه پاساژ بزرگ لوکس
کوک ماشی رو پارک کرد و بعدش پیاده شدیم رفتیم داخل پاساژ و من فهمیدم که کیفمو جا گذاشتم
گفتم:ای وای...یه لحظه سویچ اشین رو بده
گفت:واسه جی میخوای؟
گفتم:بده کار دارم
گفت:نچ ....تا نگی برای چی میخوای بهت نمیدم
گفتم:پوفففف.......میخوام کیفمو بردارم
گفت:برا چی؟گوشیت که دستته
گفتم:وادافاک؟.....به تو چه؟
گفت:قبلا اینقدر بی ادب نبودیا ...نِ..می...دَم
بعد هم راهشو گرفت و رفت ...منم دنبالش راه افتادم
همینجور داشتیم میپرخیدیم تا اینکه کوک جلوی یک مغازه وایساد .....خیره شده بود به ویترین ....به ویترین نگاه کردم که دیدم زل زده به یک لباس مجلسی کوتاه شیک
نمیدونم چرا ولی چشام پراز اشک شد چونکه پیش خودم فک میکردم که باید الان دوست دختر داشته باشع..و قطعا این رو برای دختره یخواست ....جلوی اشکام رو گرفتم و نزاشتم که سرازیر بشه
کوک رفت داخل مغازه و به فروشنده گفت:سلام خانم....من اون لباس تن مانکنتون رومیخوام
فروشنده گفت:همون ابی بلنده؟
کوک گفت:نه اون مشکی کوتاهه
فروشنده گفت:چشم...صبر کنید ...الان براتون میارم
فروشنده لباس رو اورد و داد به من با تعجب گفتم:چرا میدینش به من؟....برای من نیست که
فروشنده گفت:اع؟...معذرت میخوام...(رو به کوک میکنه و ادامه میده)پس برای کیه؟
کوک گفت:برای یک نفر
لباس رو گرفت و سایزش رو نگاه کرد و گفت:یه سایز کوچیکترشو بدین ..همین رو میبرم
بعد رو کرد به من و گفت:تو لباسی نمیخوای؟
با سر به نشانه ی نه جوابش رو دادم
لباس رو خرید و رفتیم از اون مغازه
همینطور میرفتیم که چشمم خورد به یه کفش و خیلی خوشگل بود
میخواستمش ولی دوست نداشتم که کوک پولش رو بده
رفتم ارنجش رو گرفتم و گفتم:سویچ رو بده میخوام برم کیفم رو بردارم
کوک گفت:گفتم که نمیدم
گفتم:تو کیفم وسیله اضطراری دارم ...بده
کک گفت:خببب...نمیتونم در مقابل این چیزی بگم ...اوکی بیا
سویچ رو گرفت سمتم و منم ازش گرفتم و رفتم بیرون از پاساژ و ماشین رو پیدا کردم و درشو باز کردم و کیفم رو از توی ماشین برداشتم
در ماشین رو بستم و قفل کردم
رفتم داخل پاساژ و رفتم به همون جایی که کوک وایساده بود
کوک گفت:زود برگشتی
گفتم:مگه رفتم فتوسنتز کنم؟...رفتم کیفم رو برداشتم و اومدم
گفت:مگه کار ضروری نداشتی؟
گفتم:چرا دیگه کارتم توی کیفم بود و اون کفشه هم چشم رو گرفته بود رفتم کیفم رو برداشتم تا بتونم اونو بگیرم
کوک گفت:چییی؟...منو گول میزنی؟
گفتم:من گولت نزدم
گفت:حالا که اینطور شد اصلا ....خودم برات میگیرمش ...بیا بریم تو
گفتم:اصلا نمیخواممم...بریمم
دستمو گرفت و به زور بردتم داخل و سایز پام رو گرفت و کفش رو پام کرد
زو کرد بهم و گفت:ازش راضیی؟
هیچی نگفتم و حتی نگاشم نکردم
کوک به فروشنده گفت:همین اوکیه ...برام بزارینش
کفش رو برام خرید و گفت:حالا دوسش داری؟
گفتم:چرا تو خریدی ؟....من دوست دارم خودم وسایلمو بخرم
گفت:بی خود .....دریته واقعا زن و شوهر نیستیم اما به هرحال هستیم ...وظیفم اینه که من برات خریداتو بکنم
گفتم:ها؟....باشه ....حالا ول کن ...بریم
رفتیم بعد از اینکه به زور واسم چند تا لباس و کیف خرید رفتیم یه رستوران تو همونجا و ناهار خوردیم
بعد از اینکه ناهارمون تموم شد گفتم:خب..به بابات بگو الان میتونیم بریم خونه؟
گفت:باشه الان زنگ میزنم
زنگ زد به اقای جئون و بعد از قطع تماس به من گفت:اره تمومه ...بریم
رفت ناهار ور حساب کرد و رفتیم بیرون از پاساژ و سوار ماشن شدیم و رفتیم سمت خونه ...
۳۵۸
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.