رز سیاه جادویی☆فصل 2... P=12
ا.ت=ممنون رونا خیلی کمک کردی...بعدا میبینمت
رونا=موفق باشی ا.ت...اگه کمک خواستی من همیشه اینجام
ا.ت=ممنونم...
(از رونا خداحافظی کردم و از کلبه اومدم بیرون...راه مشخص بود اما تاریکی جنگل من و میترسوند...بزودی به قصر رسیدم و بعد از معرفی و کلی چیزای دیگه در رابطه با اینکه برای کار به قصر اومدم بالاخره وارد سالن اصلی شدم و الان نیم ساعت بود که منتظر اربابشون بودم...سالن بزرگ و ترسناک بود ، درست مثل ظاهر قصر... همه چیز تاریک بود و تنها نور ماه داخل و روشن کرده بود ولی با این حال همه چیز کاملا مشخص بود... انگار تو این شهر ماه دو برابر به زمین نزدیک تر بود...اومدنم به اینجا دست خودم بود اما رفتنم غیر ممکن... یا برای کار استخدام میشدم یا میمردم... جدا از استرس سنگینی که داشتم برای دیدن دوباره جیمین هیجان زده بودم...قلبم داشت از سینم میزد بیرون...پارادوکس سنگینی ذهنم و مشغول کرده بود... الان از جیمین بابت ترک کردن من و مادرش و کشتن آدما و داستان ترسناکی که ازش شنیدم متنفر بودم یا بخاطر احساساتم و خاطرات گذشته لبریزانه عاشقش؟...
(فلش بک)
ا.ت=جیمین گریه نکن
جیمین=ا.ت بابام مرد...
ا.ت=جیمینم درکت میکنم...یادته بهم میگفتی با ناراحتیم ناراحت میشی...
جیمین=هوم
ا.ت=(گریه) خب الان من چجوری دیدنت تو این وضع و تحمل کنم...اینجا رو تخت بیمارستان...چرا میخواستی خودکشی کنی...چرا!...من بعد از تو باید چیکار میکردم! اصلا به مامانت فکر کردی! تو اصلا به ما فکر کردی!
جیمین=ا.ت من...متاسفم...
(پایان فلش بک)
رونا=موفق باشی ا.ت...اگه کمک خواستی من همیشه اینجام
ا.ت=ممنونم...
(از رونا خداحافظی کردم و از کلبه اومدم بیرون...راه مشخص بود اما تاریکی جنگل من و میترسوند...بزودی به قصر رسیدم و بعد از معرفی و کلی چیزای دیگه در رابطه با اینکه برای کار به قصر اومدم بالاخره وارد سالن اصلی شدم و الان نیم ساعت بود که منتظر اربابشون بودم...سالن بزرگ و ترسناک بود ، درست مثل ظاهر قصر... همه چیز تاریک بود و تنها نور ماه داخل و روشن کرده بود ولی با این حال همه چیز کاملا مشخص بود... انگار تو این شهر ماه دو برابر به زمین نزدیک تر بود...اومدنم به اینجا دست خودم بود اما رفتنم غیر ممکن... یا برای کار استخدام میشدم یا میمردم... جدا از استرس سنگینی که داشتم برای دیدن دوباره جیمین هیجان زده بودم...قلبم داشت از سینم میزد بیرون...پارادوکس سنگینی ذهنم و مشغول کرده بود... الان از جیمین بابت ترک کردن من و مادرش و کشتن آدما و داستان ترسناکی که ازش شنیدم متنفر بودم یا بخاطر احساساتم و خاطرات گذشته لبریزانه عاشقش؟...
(فلش بک)
ا.ت=جیمین گریه نکن
جیمین=ا.ت بابام مرد...
ا.ت=جیمینم درکت میکنم...یادته بهم میگفتی با ناراحتیم ناراحت میشی...
جیمین=هوم
ا.ت=(گریه) خب الان من چجوری دیدنت تو این وضع و تحمل کنم...اینجا رو تخت بیمارستان...چرا میخواستی خودکشی کنی...چرا!...من بعد از تو باید چیکار میکردم! اصلا به مامانت فکر کردی! تو اصلا به ما فکر کردی!
جیمین=ا.ت من...متاسفم...
(پایان فلش بک)
۷.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.