فیک پادشاه قلب من پارت ۳
تهیونگ کتابه در دستش را روی میز گذاشت و بلند شد...دست هایش را در پشتش قرار داد و به سمت در رفت
ندیمه هایی که در آنجا بودن در را باز کرد
و شاه قدم بر بیرون گذاشت...
..................................
[ویو هه سو]
صندلی دراز کشیده بودم
پاهام رو روی اون یکی پاهام انداختم
یکی از دستام رو گذاشته بودم زیره سرم
و با اون یکی دستم آبمیوه رو گرفته بودم
جرعه ای از آبمیوه خوردم
+آخیش...ملکه بودن هم چیزه بدی نیست ها...این دختره چقدر شانس داره
+آها راستی تو
؟:من؟
با دستم اشاره کردم به کنارم
+آره بیا اینجا
؟:اومدم
+اسمت چیه؟
تعجب کرده بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه پقی زد زیره گریه
+اهه اینا چقدر گریه میکنن(زیر لب)
؟:م..ملکه من و شما از بچگی با هم دوست بودیم...باورم نمیشه الان دیگه یادتون نمیاد(گریه آروم)
+آها...حالا گریه نکن راستی نگفتی اسمت چیه؟
با چشمای اشکی زل زد بهم
؟:من مین سوآ هستم
دستم رو گذاشتم رو صندلی کنارم
+بیا اینجا بشین...
سوآ:اما من...
+بیا دیگه
اومد آروم نشست کنارم...آبمیوه تو دستم رو گذاشتم کنارم
نشستم و رومو کردم بهش و دستش رو گرفتم
+خب کلی سوال دارم....اولین سوالم اینه که اسمم چیه؟
سوآ:من اجازه به زبون آوردن اسم شما رو ندارم
+اما تا وقتی که هیچ کس نفهمه که میتونی بگی...مگه نه؟
سوآ:اسم..اسم شما وانگ هه سو هست ولی الان کیم هه سو هستید
اسمم مثل اسم خودم بود ولی چرا کیم؟
+چرا کیم؟
سوآ:ملکه شما ازدواج کردین پس فامیلی شاه روی شما قرار میگیره
+ازدواج؟
سوآ:بله
فکرم بهم ریخت...دستش رو ول کردم و دوباره دراز کشیدم
+میتونی بری
سوآ:چشم
بلند شد و رفت...ازدواج؟چرا من الان باید اینجا باشم؟(داداش سرنوشتت اینه...سرنوشتتتتتتت•-•)
پاهام رو محکم کوبیدم به صندلی
از جام بلند شدم...یه تکونی به خودم دادم
ایش از این جور دامنا متنفرم
دامنم رو دادم بالا و شروع به راه رفتن کردم که همون پیر زنه اومد کنارم
؟:ملکه شما نباید دامنتون رو بالا بدید
بدون توجه به حرفش دامنم رو بیشتر بالاتر دادم و از اونجا دور شدم
به اطرافم نگاه میکردم و میرفتم که خوردم به یکی....
ادامه دارد....
لایک کنید💔
ندیمه هایی که در آنجا بودن در را باز کرد
و شاه قدم بر بیرون گذاشت...
..................................
[ویو هه سو]
صندلی دراز کشیده بودم
پاهام رو روی اون یکی پاهام انداختم
یکی از دستام رو گذاشته بودم زیره سرم
و با اون یکی دستم آبمیوه رو گرفته بودم
جرعه ای از آبمیوه خوردم
+آخیش...ملکه بودن هم چیزه بدی نیست ها...این دختره چقدر شانس داره
+آها راستی تو
؟:من؟
با دستم اشاره کردم به کنارم
+آره بیا اینجا
؟:اومدم
+اسمت چیه؟
تعجب کرده بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه پقی زد زیره گریه
+اهه اینا چقدر گریه میکنن(زیر لب)
؟:م..ملکه من و شما از بچگی با هم دوست بودیم...باورم نمیشه الان دیگه یادتون نمیاد(گریه آروم)
+آها...حالا گریه نکن راستی نگفتی اسمت چیه؟
با چشمای اشکی زل زد بهم
؟:من مین سوآ هستم
دستم رو گذاشتم رو صندلی کنارم
+بیا اینجا بشین...
سوآ:اما من...
+بیا دیگه
اومد آروم نشست کنارم...آبمیوه تو دستم رو گذاشتم کنارم
نشستم و رومو کردم بهش و دستش رو گرفتم
+خب کلی سوال دارم....اولین سوالم اینه که اسمم چیه؟
سوآ:من اجازه به زبون آوردن اسم شما رو ندارم
+اما تا وقتی که هیچ کس نفهمه که میتونی بگی...مگه نه؟
سوآ:اسم..اسم شما وانگ هه سو هست ولی الان کیم هه سو هستید
اسمم مثل اسم خودم بود ولی چرا کیم؟
+چرا کیم؟
سوآ:ملکه شما ازدواج کردین پس فامیلی شاه روی شما قرار میگیره
+ازدواج؟
سوآ:بله
فکرم بهم ریخت...دستش رو ول کردم و دوباره دراز کشیدم
+میتونی بری
سوآ:چشم
بلند شد و رفت...ازدواج؟چرا من الان باید اینجا باشم؟(داداش سرنوشتت اینه...سرنوشتتتتتتت•-•)
پاهام رو محکم کوبیدم به صندلی
از جام بلند شدم...یه تکونی به خودم دادم
ایش از این جور دامنا متنفرم
دامنم رو دادم بالا و شروع به راه رفتن کردم که همون پیر زنه اومد کنارم
؟:ملکه شما نباید دامنتون رو بالا بدید
بدون توجه به حرفش دامنم رو بیشتر بالاتر دادم و از اونجا دور شدم
به اطرافم نگاه میکردم و میرفتم که خوردم به یکی....
ادامه دارد....
لایک کنید💔
۶.۱k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.