فیک shadow of death پارت ²³
لونا « شما اینجا چیکار میکنید؟
جیمین « اینو من باید از تو بپرسم....نگفتی چرا اینجایی....دیگه نمیترسی؟
لونا « حوصله ام سر رفت گفتم یه چرخی این ورا بزنم.....
تهیونگ « رفتم و شوکر توی دستش رو گرفتم و گفتم « اینا اسبابازی نیستن مارپل.....پاشو برو لباست رو عوض کن فردا باید بریم دارک وب
لونا « نههه...من نمیام...میترسم....
جیمین « این به من ربطی نداره....با زبون خوش نیای مجبور میشم یه جور دیگه ببرمت....
لونا « آهی کشیدم و رفتم توی اتاقم....لباسم رو عوض کردم و بعدش روی تختم دراز کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم....
جیمین « از نیمه های شب گذشته بود و کارامون رو با تهیونگ تموم کردم و رفت عمارت خودش....اومدم برم بیرون که صدای ناله و گریه از اتاق لونا شنیدم....نگران شدم برای همین رفتم توی اتاقش و دیدم خوابیده اما داره توی خواب حرف میزنه....تب کرده بود و مدام کلمه نکشیدش رو تکرار میکرد
جیمین « لونا پاشو....هی.....دختر داری خواب میبینی.... لونا.... آروم تکونش میدادم که یهو با جیغ از جا پرید و منو محکم بغل کرد.....
لونا « نه....نکشیدش.....مدام این جمله توی ذهنم اکو میشد...چرا.....چرا اون دختر شبیه منه.....اون زن کیه که میخوان بکشنش.....صورتش مشخص نبود....موهای طلایی رنگش صورتش رو پوشونده بود و من فقط خودمو میدادم که با گریه میخواد اونو نجات بده.....اما....من همچین صحنه ای رو ندیدم....چرا حس میکنم این دختر منم...با کشته شدن اون زن جیغی کشیدم و با ترس از جا پریدم.....جیمین روی تخت نشسته بود هاج واج نگاهم میکرد...محکم بغلش کردم....مشخص بود جا خورده چون چند دقیقه بی حرکت موند و بعدش آروم نوازشم کرد.....هیق من میترسم....
جیمین « از اینکه لونا یهو بغلم کرده بود تعجب کرده بودم....کمی گذشت که به خودم اومدم و آروم نوازش کردم....بدجور میلرزید.....اونو از بغلم بیرون اوردم و نگاهش کردم.....هیشششش آروم باش... پارچ آب کنار تختش رو برداشتم و توی لیوان آب ریختم و بهش دادم....اینو بخور تا نیفتادی روی دستم.....
لونا « هیق....آبو خوردم و کمی آروم شدم....
جیمین « خیلی خب بگو چی شده.....چی اینقدر ترسوندت
لونا « از....از وقتی سرم ضربه خورده مدام سرگیجه و درد دارم....و خب یه صحنه هایی عین فیلم از جلوی چشمم رد میشه....من.....من میترسم...انگار این صحنه ها بخشی از زندگی منه اما هیچ کدومشون رو به یاد ندارم.....
جیمین « نگران نباش به جیهوپ میگم شاید توهم زدی.....
لونا « -_-|||
جیمین « اینطوری نگاه نکن....الانم بگیر بخواب نصفه شبی همه رو بیدار کردی....
لونا « وایییییییی خانم چوی و ربکای میمون اینجاننننن... ای خداااااا...آبروم رفت...نگاهی به جیمین کردم و دیدم داره میخنده..
اسلاید بعدی تصویر خانمی که لونا توی خواب دیده
جیمین « اینو من باید از تو بپرسم....نگفتی چرا اینجایی....دیگه نمیترسی؟
لونا « حوصله ام سر رفت گفتم یه چرخی این ورا بزنم.....
تهیونگ « رفتم و شوکر توی دستش رو گرفتم و گفتم « اینا اسبابازی نیستن مارپل.....پاشو برو لباست رو عوض کن فردا باید بریم دارک وب
لونا « نههه...من نمیام...میترسم....
جیمین « این به من ربطی نداره....با زبون خوش نیای مجبور میشم یه جور دیگه ببرمت....
لونا « آهی کشیدم و رفتم توی اتاقم....لباسم رو عوض کردم و بعدش روی تختم دراز کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم....
جیمین « از نیمه های شب گذشته بود و کارامون رو با تهیونگ تموم کردم و رفت عمارت خودش....اومدم برم بیرون که صدای ناله و گریه از اتاق لونا شنیدم....نگران شدم برای همین رفتم توی اتاقش و دیدم خوابیده اما داره توی خواب حرف میزنه....تب کرده بود و مدام کلمه نکشیدش رو تکرار میکرد
جیمین « لونا پاشو....هی.....دختر داری خواب میبینی.... لونا.... آروم تکونش میدادم که یهو با جیغ از جا پرید و منو محکم بغل کرد.....
لونا « نه....نکشیدش.....مدام این جمله توی ذهنم اکو میشد...چرا.....چرا اون دختر شبیه منه.....اون زن کیه که میخوان بکشنش.....صورتش مشخص نبود....موهای طلایی رنگش صورتش رو پوشونده بود و من فقط خودمو میدادم که با گریه میخواد اونو نجات بده.....اما....من همچین صحنه ای رو ندیدم....چرا حس میکنم این دختر منم...با کشته شدن اون زن جیغی کشیدم و با ترس از جا پریدم.....جیمین روی تخت نشسته بود هاج واج نگاهم میکرد...محکم بغلش کردم....مشخص بود جا خورده چون چند دقیقه بی حرکت موند و بعدش آروم نوازشم کرد.....هیق من میترسم....
جیمین « از اینکه لونا یهو بغلم کرده بود تعجب کرده بودم....کمی گذشت که به خودم اومدم و آروم نوازش کردم....بدجور میلرزید.....اونو از بغلم بیرون اوردم و نگاهش کردم.....هیشششش آروم باش... پارچ آب کنار تختش رو برداشتم و توی لیوان آب ریختم و بهش دادم....اینو بخور تا نیفتادی روی دستم.....
لونا « هیق....آبو خوردم و کمی آروم شدم....
جیمین « خیلی خب بگو چی شده.....چی اینقدر ترسوندت
لونا « از....از وقتی سرم ضربه خورده مدام سرگیجه و درد دارم....و خب یه صحنه هایی عین فیلم از جلوی چشمم رد میشه....من.....من میترسم...انگار این صحنه ها بخشی از زندگی منه اما هیچ کدومشون رو به یاد ندارم.....
جیمین « نگران نباش به جیهوپ میگم شاید توهم زدی.....
لونا « -_-|||
جیمین « اینطوری نگاه نکن....الانم بگیر بخواب نصفه شبی همه رو بیدار کردی....
لونا « وایییییییی خانم چوی و ربکای میمون اینجاننننن... ای خداااااا...آبروم رفت...نگاهی به جیمین کردم و دیدم داره میخنده..
اسلاید بعدی تصویر خانمی که لونا توی خواب دیده
۷۳.۶k
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.