Pt16
اعظم خانم دمپایی ورداش اومد ستمون ک پدرام سریع موهامو ول کرد اعظم خانم: پاشو برو گمشو وسایل بخر پدرام ب ناجار بلد شد رف اغظم خانم: سلیته خانم توعم پاشو برو اون تخم مرغ وردار برو شام بپز دامادم گشنشه یونگی: ام .غذا کی اماده میشه اعظم خانم: اگه ب این دختره فس فسو ۱۰سال دیگ ا/ت: مامانننننننن اعظم خانم: کوففففففف بچم ۸۰ کیلو چربی تکون بدع ا/ت با حرص رف تو اشپز خونه { از زبان یونگی} یونگی: تا شام اماده بشه من برم ی دوشی بگیرم عباس اقا نکاه ترسیده ای ب منو اعظم خانم انداخ اعظم خانم: برو عزیزم مراقب باش سرما نخوری یونگی: حموم کجاس؟ اعظم خانم: مستقسم برو بعد راس بعد چپ دوبارع چپ بعدش راس میبینش بعدم ی لبخند مرموزی ب عباس اقا زد یونگی: اها پس با اجازه
رفتم همون جایی ک اعظم خانم گفتش یونگی: عه اینجا ک دستشویی در باز کردم رفتم دیدم پنچره تا ته بازه پنچره بستم ک دیدم نشت پنچره ی لولس ک سزش ی جوراب مشکی یونگی: این چیه یکی از شیرای ابش باز کردم پلی هیچی اب نیومد بیشتر چرخوندمش ک ی دفعه اب سرد روم خالی شد از فار سرما رفتم عقب ک پاک لیز خورد افتادم تو دوستشویی(💔🙂) ....... داشتم موهامو خشک میکردم ک ا/ت اومد تو اتاق ا/ت: افیت باشه یونگی: ممنون ا/ت: امم گوشیت زنگ خورد یونگی: کی بود ا/ت: نامجون هیونگت ماجرا براش تعریف کردم چرا نیومدیم کره خیلی خوشحال شد یونگی: خوشحال شذ؟😐 ا/ت: ارع گفتش ک کمپانی بهشون ی هفته مرخصی داده توعم میتونی این ی هفته هنینحا ایران بمونی با این حرف اینگار دنیا رو سر یونگی خراب شد یونگی: ی..یعن..ی ا/ت: نامجون هیونگ گف ک تو این ی هفته مرخصی اونا شش نفری دارن میرن بوسان اها یونتان بمم با خودون میبرن یونگی: نههههههههههه بیا منمممممم ببرررزززززرررر هیونگگگگگگگ منو نجات بدیدددددگوشیم کووووووو شمارش شمارشش ا/ت: جواب نمیده چون تو جاده ان بونگی: هعییی خدا هق این کاراتو تلافی میکنم نویسنده ( من: یاع یاع من کرم دارم) یونگی این داستان قرار نی مث کلاغه ب کره برسه
رفتم همون جایی ک اعظم خانم گفتش یونگی: عه اینجا ک دستشویی در باز کردم رفتم دیدم پنچره تا ته بازه پنچره بستم ک دیدم نشت پنچره ی لولس ک سزش ی جوراب مشکی یونگی: این چیه یکی از شیرای ابش باز کردم پلی هیچی اب نیومد بیشتر چرخوندمش ک ی دفعه اب سرد روم خالی شد از فار سرما رفتم عقب ک پاک لیز خورد افتادم تو دوستشویی(💔🙂) ....... داشتم موهامو خشک میکردم ک ا/ت اومد تو اتاق ا/ت: افیت باشه یونگی: ممنون ا/ت: امم گوشیت زنگ خورد یونگی: کی بود ا/ت: نامجون هیونگت ماجرا براش تعریف کردم چرا نیومدیم کره خیلی خوشحال شد یونگی: خوشحال شذ؟😐 ا/ت: ارع گفتش ک کمپانی بهشون ی هفته مرخصی داده توعم میتونی این ی هفته هنینحا ایران بمونی با این حرف اینگار دنیا رو سر یونگی خراب شد یونگی: ی..یعن..ی ا/ت: نامجون هیونگ گف ک تو این ی هفته مرخصی اونا شش نفری دارن میرن بوسان اها یونتان بمم با خودون میبرن یونگی: نههههههههههه بیا منمممممم ببرررزززززرررر هیونگگگگگگگ منو نجات بدیدددددگوشیم کووووووو شمارش شمارشش ا/ت: جواب نمیده چون تو جاده ان بونگی: هعییی خدا هق این کاراتو تلافی میکنم نویسنده ( من: یاع یاع من کرم دارم) یونگی این داستان قرار نی مث کلاغه ب کره برسه
۱۶.۸k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.