فن فیک رز کهنه پارت ۲
جواب دادم : ( هیروتسو ریورو ) بعد شنیدن جوابم بلند شد و گفت : ( من ایکو آیکاوا هستم از اشنایی باهات خوشحال شدم امید وارم بازم هم دیگه را ببینیم ببخشید باید برم . ) و بدون گفتن حرف دیگه ای خیلی اروم از پله ها بالا رفت و از بار خارج شد . تقریبا ده دقیقه بعد هم من بلند شدم و رفتم .
بار نزدیک خانم بود برای همین تصمیم گرفتم پیاده برم .
من داخل طبقه سوم یک اپارتمان پنج طبقه زندگی میکردم . زیاد بزرگ نبود ولی برای زندگی یک نفر خوب بود . پدرم و مادرم قبل از اینکه برن توکیو این خانه را برام خریدن .
وقتی رسیدم جلوی در خانم ، انقدر خسته بودم و خوابم میومد که حتی نمیتونستم کلید ها را بکنم داخل قفل و در را بازم کنم . بعد کمی تلاش بالاخره تونستم در را باز کنم . خیلی سریع رفتم لباس هام را عوض کردم و خوابیدم . انقدر خسته بودم که یادم رفت ساعت بزارم .
صبح با صدای یک کلاغ از خواب بیدار شدم . صداش خیلی بلند و نزدیک بود ولی بازم میخواستم بخوابم برای همین سعی کردم اهمیت ندم . چند دقیقه گذشت ، دیگه نمیتونستم تحملش کنم ، بلند شدم و نشتم دیدم کلاغ وسط خانم بود !
به سختی از پنجره بیرونش کردم . کل خانم پر از پر شده بود باید تمیز شون میکردم ولی همین حالا هم خیلی دیرم شده بود . بدون اینکه صبحانه بخورم سریع لباس پوشیدم و رفتم سر کار .
توی یک کفش فروشی کوچیک به عنوان فروشنده کار میکردم . مغازه خیلی قدیمی بود همه دیوار هاش ترک داشت جوری که هر لحظه منتظر بودم سقف بریزه رو سرم ولی با وجود این رنگ دیوار ها انقدر خوش رنگ و قشنگ بودن که از نگاه کردن بهشون سیر نمیشدم . دیوار ها سفید بودن با نقطه های ریز بنفش که باعث میشدن مغازه به اون کوچیکی خیلی بزرگ تر به نظر برسه .
صاحب مغازه هم یک مرد قد کوتاه و کچل بود . چشم هاش کور بود ولی بعضی وقت ها حس میکردم بهتر از من میتونه ببینه ، همیشه برام عجیب بود که چطور یک فرد که نمیتونه ببنه یک مغازه کفش فروشی زده ! البته این میتونست دلیل خوبی برای این باشه که مدل کفش های داخل مغازه انقدر قدیمی و بد بود . تازه خیلی هم بد اخلاق بود و سر کوچیک ترین اتفاقی بهم گیر میداد و میگفت اخراجم میکنه . اگه به پول این کار نیاز نداشم خودم خیلی زود تر ول کرده بودم و رفته بودم سراغ یک کار دیگه . درواقع با اینکه فروش مغازه خیلی کم بود ولی بازم حقوق خیلی خوبی بهم میداد ، کلا مغازه عجیب و مشکوکی بود ولی خب مجبور بودم باهاش کنار بیام .
بیشتر طول روز داشتم مغازه را جارو میکردم و کفش ها را مرتب میکردم . کار خسته کننده ای بود ولی بازم بهتر از بیکار بودن بود .
.
.
.
به نظر تون ادامش بدم یا نه ؟
.
.
#art #oc #artist #ibisPaintx #akio #dazai_akio
#انیمه #آرت #اکیو #دازای_اکیو #فن_فیک #اوسی
بار نزدیک خانم بود برای همین تصمیم گرفتم پیاده برم .
من داخل طبقه سوم یک اپارتمان پنج طبقه زندگی میکردم . زیاد بزرگ نبود ولی برای زندگی یک نفر خوب بود . پدرم و مادرم قبل از اینکه برن توکیو این خانه را برام خریدن .
وقتی رسیدم جلوی در خانم ، انقدر خسته بودم و خوابم میومد که حتی نمیتونستم کلید ها را بکنم داخل قفل و در را بازم کنم . بعد کمی تلاش بالاخره تونستم در را باز کنم . خیلی سریع رفتم لباس هام را عوض کردم و خوابیدم . انقدر خسته بودم که یادم رفت ساعت بزارم .
صبح با صدای یک کلاغ از خواب بیدار شدم . صداش خیلی بلند و نزدیک بود ولی بازم میخواستم بخوابم برای همین سعی کردم اهمیت ندم . چند دقیقه گذشت ، دیگه نمیتونستم تحملش کنم ، بلند شدم و نشتم دیدم کلاغ وسط خانم بود !
به سختی از پنجره بیرونش کردم . کل خانم پر از پر شده بود باید تمیز شون میکردم ولی همین حالا هم خیلی دیرم شده بود . بدون اینکه صبحانه بخورم سریع لباس پوشیدم و رفتم سر کار .
توی یک کفش فروشی کوچیک به عنوان فروشنده کار میکردم . مغازه خیلی قدیمی بود همه دیوار هاش ترک داشت جوری که هر لحظه منتظر بودم سقف بریزه رو سرم ولی با وجود این رنگ دیوار ها انقدر خوش رنگ و قشنگ بودن که از نگاه کردن بهشون سیر نمیشدم . دیوار ها سفید بودن با نقطه های ریز بنفش که باعث میشدن مغازه به اون کوچیکی خیلی بزرگ تر به نظر برسه .
صاحب مغازه هم یک مرد قد کوتاه و کچل بود . چشم هاش کور بود ولی بعضی وقت ها حس میکردم بهتر از من میتونه ببینه ، همیشه برام عجیب بود که چطور یک فرد که نمیتونه ببنه یک مغازه کفش فروشی زده ! البته این میتونست دلیل خوبی برای این باشه که مدل کفش های داخل مغازه انقدر قدیمی و بد بود . تازه خیلی هم بد اخلاق بود و سر کوچیک ترین اتفاقی بهم گیر میداد و میگفت اخراجم میکنه . اگه به پول این کار نیاز نداشم خودم خیلی زود تر ول کرده بودم و رفته بودم سراغ یک کار دیگه . درواقع با اینکه فروش مغازه خیلی کم بود ولی بازم حقوق خیلی خوبی بهم میداد ، کلا مغازه عجیب و مشکوکی بود ولی خب مجبور بودم باهاش کنار بیام .
بیشتر طول روز داشتم مغازه را جارو میکردم و کفش ها را مرتب میکردم . کار خسته کننده ای بود ولی بازم بهتر از بیکار بودن بود .
.
.
.
به نظر تون ادامش بدم یا نه ؟
.
.
#art #oc #artist #ibisPaintx #akio #dazai_akio
#انیمه #آرت #اکیو #دازای_اکیو #فن_فیک #اوسی
۱۰.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.