تک پارتی یونگی
تک پارتی یونگی
وقتی پدر ناتنیت بود و نزاشت با پسر حرف بزنی و تبدیل شد به ددیت
( بچه ها اولین تکپارتیمه برا همین اگه بد شد ببخشید)
اهمممم
ات ویو*
من اتم ۱۸ سالمه توی پرورشگاه بزرگ شدم که ۱۴سالگیم یه مرد منو به سرپرستی گرفت
فلش بک*
تو یروز عادی دیگه از خواب بیدارشدم
که یهو بهمون گفتن که یکی از پولدار ترین آدمای شهر میخواد بیاد و حاضر شین همه خیلی به خودشون رسیدن ولی من یه لباس دارک پوشیدم ( عکسشو میزارم )
یه میکاپ ساده کردم رفتم پایین
که بر خلاف انتظارم یه مرد جوون بود که بهش میخورد ۲۴ سالش باشه
همه ما انتظار داشتیم یه بچه کوچیک رو ببره ولی آروم اومد سمت من گفت
یونگی: اینو میبرم(مگه لباسه😂😂😂)
همه تعجب کرده بودی
رفتین خونش یا قصرش
من تعجب کرده بودم همه چیزم برام گرفته بود تم اتاقش مشکی بود خیلی قشنگ بود
ات:شما چند سالته؟
یونگی: ۲۴
ات: یه سوال چرا منو انتخواب کردی بچه های خوشگل و بامزه بودن چرا مند انتخواب کردی؟؟
یونگی: از نظر من خوشگل ترینشون تویی
ات: چی باید صدات کنم
یونگی: چمیدونم بابا ؟
ات: اممم اوکی
پایان فلش بک*
ات: صبح بخیر بابا
یونگی:صبح بخیر
یونگی ویو*
اون عالی بود یعنی بدنش بی نقص بود رفتاراش همه چیش من اونو برای خودم میخواستم نمیذاشتم یه پسر نزدیکش شه از اولش که دیدمش عاشقش شدم
ات: بابا
یونگی: جانم
ات: میشه امشب برم تولد دوسم ؟
یونگی: اونجا پسرم هست؟؟
ات: همیشه این سوالو می پرسی اره هست
یونگی: نه(سرد و تند)
ات: چرا؟؟
یونگی : تو میدونی و قتی پسر باشه نمیزارم بری( تند و سرد)
ات: خب چرا مگه چی میشه چرا من نمیتونم دوست پسر داشته باشم؟؟
یونگی: تو پسرارو نمیشناسی نمیدونی چیکار میتونن بکنن( کمی داد)
ات:همه دوستام دوست پسر دارن بعد منو مسخره میکنن که تو دوست پسر نداری هیشکی ازت خوشش نمیاد( کمی داد با بغض)
یهو دلم ریخت یعنی واقعا مسخرش کردن
یونگی: بهشون تاحالا گفتی من کیم و تاحالا منو دیدن؟ تو عکسی چیزی
ات: نه... تا حالا درموردت حرف نزدم کلا هیچی نگفتم
یونگی: خوبه
ات ویو*
نمیدونستم چرا اینارو از من میپرسه .
من هیچوقت به دوستام راجبش نگفتم چون میخواستم الکی فک نکنن من از اون بچه پولدارای لوسم
ولی با چیزی که بابا گفت تعجب کردم
وقتی پدر ناتنیت بود و نزاشت با پسر حرف بزنی و تبدیل شد به ددیت
( بچه ها اولین تکپارتیمه برا همین اگه بد شد ببخشید)
اهمممم
ات ویو*
من اتم ۱۸ سالمه توی پرورشگاه بزرگ شدم که ۱۴سالگیم یه مرد منو به سرپرستی گرفت
فلش بک*
تو یروز عادی دیگه از خواب بیدارشدم
که یهو بهمون گفتن که یکی از پولدار ترین آدمای شهر میخواد بیاد و حاضر شین همه خیلی به خودشون رسیدن ولی من یه لباس دارک پوشیدم ( عکسشو میزارم )
یه میکاپ ساده کردم رفتم پایین
که بر خلاف انتظارم یه مرد جوون بود که بهش میخورد ۲۴ سالش باشه
همه ما انتظار داشتیم یه بچه کوچیک رو ببره ولی آروم اومد سمت من گفت
یونگی: اینو میبرم(مگه لباسه😂😂😂)
همه تعجب کرده بودی
رفتین خونش یا قصرش
من تعجب کرده بودم همه چیزم برام گرفته بود تم اتاقش مشکی بود خیلی قشنگ بود
ات:شما چند سالته؟
یونگی: ۲۴
ات: یه سوال چرا منو انتخواب کردی بچه های خوشگل و بامزه بودن چرا مند انتخواب کردی؟؟
یونگی: از نظر من خوشگل ترینشون تویی
ات: چی باید صدات کنم
یونگی: چمیدونم بابا ؟
ات: اممم اوکی
پایان فلش بک*
ات: صبح بخیر بابا
یونگی:صبح بخیر
یونگی ویو*
اون عالی بود یعنی بدنش بی نقص بود رفتاراش همه چیش من اونو برای خودم میخواستم نمیذاشتم یه پسر نزدیکش شه از اولش که دیدمش عاشقش شدم
ات: بابا
یونگی: جانم
ات: میشه امشب برم تولد دوسم ؟
یونگی: اونجا پسرم هست؟؟
ات: همیشه این سوالو می پرسی اره هست
یونگی: نه(سرد و تند)
ات: چرا؟؟
یونگی : تو میدونی و قتی پسر باشه نمیزارم بری( تند و سرد)
ات: خب چرا مگه چی میشه چرا من نمیتونم دوست پسر داشته باشم؟؟
یونگی: تو پسرارو نمیشناسی نمیدونی چیکار میتونن بکنن( کمی داد)
ات:همه دوستام دوست پسر دارن بعد منو مسخره میکنن که تو دوست پسر نداری هیشکی ازت خوشش نمیاد( کمی داد با بغض)
یهو دلم ریخت یعنی واقعا مسخرش کردن
یونگی: بهشون تاحالا گفتی من کیم و تاحالا منو دیدن؟ تو عکسی چیزی
ات: نه... تا حالا درموردت حرف نزدم کلا هیچی نگفتم
یونگی: خوبه
ات ویو*
نمیدونستم چرا اینارو از من میپرسه .
من هیچوقت به دوستام راجبش نگفتم چون میخواستم الکی فک نکنن من از اون بچه پولدارای لوسم
ولی با چیزی که بابا گفت تعجب کردم
۵.۴k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.