pawn/ادامه پارت ۴۴
از زبان ات:
قرار بود تولدم ساده باشه... با جمع کوچیک خانواده و تعداد انگشت شماری از دوستام میخواستم جشن بگیرم... البته اینکه تهیونگ توی تولدم نبود دیگه فرقی نمیکرد چه جور جشنی برام برگزار کنن... حتی اگر کل شهرو هم دعوت میکردن بدون تهیونگ برام لذتی نداشت...
همش منتظر یه تماس از طرف تهیونگم... از صبح به خودم دلخوشی میدادم که حتما تولدمو یادشه... ولی امروز توی شرکت وقتی تایم ناهار رو باهم بودیم چیزی نگفت... یعنی ممکنه فراموش کرده باشه تاریخ تولدمو؟؟!!... هرچند... طبیعیم هست... چند ساله که از هم دوریم... البته اگرم فراموش کرده باشه ناراحت نمیشم... چون تازه از دست اون سرطان لعنتی خلاص شده... انقدر بهش فشار روحی و جسمی وارد کرده بود که فراموش کردن این چیزا نرمال جلوه میکنه...
از زبان ووک:
موقع استخدام ات توی فرمی که پر کرده بود هم تاریخ تولدش بود... هم آدرسشون... از اونجاییکه حتی استخدامشم با قصد و غرض صورت گرفت اینا رو خوب یادمه... سویول هم اصرار داشت که به تولدش برم تا کمی به خودش و خانوادش نزدیک بشم... برای همین رفتم و براش هدیه گرفتم تا امشب به تولدی برم که دعوت نشدم!!...
از زبان کارولین:
ات مشغول آماده شدن برای جشن بود... کمی مونده بود تا مهموناش از راه برسن...در اتاقش باز بود... توی اتاق روی تختش نشسته بود... دیدم تو خودشه و چشمش به صفحه ی گوشی دوخته شده... با انگشت به در اتاق زدم تا متوجهم بشه... نگام کرد... لبخندی بهش زدم... رفتم پیشش نشستم... گفتم: لیدی چرا غمگین بنظر میای؟
-میتونی حدس بزنی
کارولین: تهیونگ؟
-اوهوم... گمونم فراموش کرده تولدمو
کارولین: ایرادی نداره... سخت نگیر
-نمیگیرم... دلم میخواست اونم امشب پیشم باشه... ولی اینکه نمیتونم توی جشنم دعوتش کنم ناراحتم کرده
کارولین: همه چی درست میشه... حالا بیا بریم پایین ببین تزیینات و چیدمانو دوس داری یا نه
-فرقی نداره
کارولین: بیا بریم دیگه... لج نکن...
با بی حوصلگی از جاش بلند شد و همراهم اومد...
قرار بود تولدم ساده باشه... با جمع کوچیک خانواده و تعداد انگشت شماری از دوستام میخواستم جشن بگیرم... البته اینکه تهیونگ توی تولدم نبود دیگه فرقی نمیکرد چه جور جشنی برام برگزار کنن... حتی اگر کل شهرو هم دعوت میکردن بدون تهیونگ برام لذتی نداشت...
همش منتظر یه تماس از طرف تهیونگم... از صبح به خودم دلخوشی میدادم که حتما تولدمو یادشه... ولی امروز توی شرکت وقتی تایم ناهار رو باهم بودیم چیزی نگفت... یعنی ممکنه فراموش کرده باشه تاریخ تولدمو؟؟!!... هرچند... طبیعیم هست... چند ساله که از هم دوریم... البته اگرم فراموش کرده باشه ناراحت نمیشم... چون تازه از دست اون سرطان لعنتی خلاص شده... انقدر بهش فشار روحی و جسمی وارد کرده بود که فراموش کردن این چیزا نرمال جلوه میکنه...
از زبان ووک:
موقع استخدام ات توی فرمی که پر کرده بود هم تاریخ تولدش بود... هم آدرسشون... از اونجاییکه حتی استخدامشم با قصد و غرض صورت گرفت اینا رو خوب یادمه... سویول هم اصرار داشت که به تولدش برم تا کمی به خودش و خانوادش نزدیک بشم... برای همین رفتم و براش هدیه گرفتم تا امشب به تولدی برم که دعوت نشدم!!...
از زبان کارولین:
ات مشغول آماده شدن برای جشن بود... کمی مونده بود تا مهموناش از راه برسن...در اتاقش باز بود... توی اتاق روی تختش نشسته بود... دیدم تو خودشه و چشمش به صفحه ی گوشی دوخته شده... با انگشت به در اتاق زدم تا متوجهم بشه... نگام کرد... لبخندی بهش زدم... رفتم پیشش نشستم... گفتم: لیدی چرا غمگین بنظر میای؟
-میتونی حدس بزنی
کارولین: تهیونگ؟
-اوهوم... گمونم فراموش کرده تولدمو
کارولین: ایرادی نداره... سخت نگیر
-نمیگیرم... دلم میخواست اونم امشب پیشم باشه... ولی اینکه نمیتونم توی جشنم دعوتش کنم ناراحتم کرده
کارولین: همه چی درست میشه... حالا بیا بریم پایین ببین تزیینات و چیدمانو دوس داری یا نه
-فرقی نداره
کارولین: بیا بریم دیگه... لج نکن...
با بی حوصلگی از جاش بلند شد و همراهم اومد...
۱۸.۸k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.