تکپارتی:)
آروم کنارش نشستم
با خودم فکر کردم که این واقعا آخرین باریه که میبینمش؟
پاهامو بخاطر فشار های عصبی تکون میدادم و منتظر بودم سر صحبتو باهام باز کنه
نگاهم رو بهش دادم تا برای بار آخر زیبایی هاشو ببینم
چهرش، دستاش، چشماش، لبهاش، ابرو هاش، مژه هاش، رنگ چشماش و..
لبخند آرومی زدم،درحالی که از درون استرس و اظطراب منو وحشت زده میکرد
دستاشو گرفتم
+دلت میخواد امروز چیکار کنیم؟
-بریم خوراکی بخریم و قدم بزنیم.. میخوام مثل همیشه اذیتت کنم
بعد خنده بلندی که طرف مقابلم سر داد چشمامو بستم
دلم نمیخواست.. بین دوراهی بودم
بلند شدم و باهم سمت فروشگاه قدم برداشتیم
احساس میکردم بدون اون قدم برداشتن سخته،حرف زدن سخته،خندیدن سخته.. تظاهر به خوشحال بودن سخته، روز مفید شروع کردن سخته
کنترل کردن احساساتم سخته.!
بعد خریدن خوراکی ها روی نیمکت پارک نشستیم
دستامو بین دستاش قفل کردم و سعی کردم کلمه هارو از بین لب هام بیرون بکشم.
+اممم من باید یه چیزی رو بهت بگم..
-بفرما..
لحظه ای پشیمون شدم..
+هیچی ولش کن
-بگو دیگههه..
+خب.. باید جدی حرف بزنیم
-خب منتظرم بگی..
+تو که میدونی دوستت دارم.. نه؟
-آره خب،چطور؟
+میدونی عاشقتم دیگه.. نه؟
-اوهوم..خب دلیل این حرفات چیه؟!
با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد ادامه دادم:
+میدونی اگه جدا شیم هم بازم این احساساتم باقی میمونه؟
-منظورت چیه؟
+بزار حرفمو رک بگم..
به آسمون زل زدم..
هوا کم کم داشت تاریک میشد.
ابری توی آسمون نبود و رنگش به نارنجی تغییر کرده بود
به آفتاب که داشت توی دور دستها آروم محو میشد نگاه کردم
+غروب آفتاب قشنگه،نه؟!
لبخندی پر از بغض زدم
اشکام بی اختیار ریختن و گونه هامو خیس کردن
-آره قشنگه.. چرا گریه میکنی؟
لبخندی پر از درد زدم و دستمو از بین دستش جدا کردم
+منظورمو نفهمیدی مستر!
-منظورت؟
+اوهوم
-خب منظورت چی بود؟
+منظورم از جمله ای که گفتم.. این بود که دوستت دارم ولی میزارم بری!!
از روی نیمکت بلند شدم و سرمو پایین انداختم
+یادته میگفتی تا آخرین دیدارمون باهم خداحافظی نکنیم؟
-آره..
+مجبورم..! خداحافظ غروب زندگی من:)
رومو به طرف دیگه خیابون چرخوندم و بی مقصد شروع به راه رفتن کردم
فقط قصد داشتم گریه کنم و پاهامو روی برگای خشک شده که بخاطر فصل پاییز روی زمین ریخته بودن بزارم..
قشنگ بوددد؟!؛)
با خودم فکر کردم که این واقعا آخرین باریه که میبینمش؟
پاهامو بخاطر فشار های عصبی تکون میدادم و منتظر بودم سر صحبتو باهام باز کنه
نگاهم رو بهش دادم تا برای بار آخر زیبایی هاشو ببینم
چهرش، دستاش، چشماش، لبهاش، ابرو هاش، مژه هاش، رنگ چشماش و..
لبخند آرومی زدم،درحالی که از درون استرس و اظطراب منو وحشت زده میکرد
دستاشو گرفتم
+دلت میخواد امروز چیکار کنیم؟
-بریم خوراکی بخریم و قدم بزنیم.. میخوام مثل همیشه اذیتت کنم
بعد خنده بلندی که طرف مقابلم سر داد چشمامو بستم
دلم نمیخواست.. بین دوراهی بودم
بلند شدم و باهم سمت فروشگاه قدم برداشتیم
احساس میکردم بدون اون قدم برداشتن سخته،حرف زدن سخته،خندیدن سخته.. تظاهر به خوشحال بودن سخته، روز مفید شروع کردن سخته
کنترل کردن احساساتم سخته.!
بعد خریدن خوراکی ها روی نیمکت پارک نشستیم
دستامو بین دستاش قفل کردم و سعی کردم کلمه هارو از بین لب هام بیرون بکشم.
+اممم من باید یه چیزی رو بهت بگم..
-بفرما..
لحظه ای پشیمون شدم..
+هیچی ولش کن
-بگو دیگههه..
+خب.. باید جدی حرف بزنیم
-خب منتظرم بگی..
+تو که میدونی دوستت دارم.. نه؟
-آره خب،چطور؟
+میدونی عاشقتم دیگه.. نه؟
-اوهوم..خب دلیل این حرفات چیه؟!
با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد ادامه دادم:
+میدونی اگه جدا شیم هم بازم این احساساتم باقی میمونه؟
-منظورت چیه؟
+بزار حرفمو رک بگم..
به آسمون زل زدم..
هوا کم کم داشت تاریک میشد.
ابری توی آسمون نبود و رنگش به نارنجی تغییر کرده بود
به آفتاب که داشت توی دور دستها آروم محو میشد نگاه کردم
+غروب آفتاب قشنگه،نه؟!
لبخندی پر از بغض زدم
اشکام بی اختیار ریختن و گونه هامو خیس کردن
-آره قشنگه.. چرا گریه میکنی؟
لبخندی پر از درد زدم و دستمو از بین دستش جدا کردم
+منظورمو نفهمیدی مستر!
-منظورت؟
+اوهوم
-خب منظورت چی بود؟
+منظورم از جمله ای که گفتم.. این بود که دوستت دارم ولی میزارم بری!!
از روی نیمکت بلند شدم و سرمو پایین انداختم
+یادته میگفتی تا آخرین دیدارمون باهم خداحافظی نکنیم؟
-آره..
+مجبورم..! خداحافظ غروب زندگی من:)
رومو به طرف دیگه خیابون چرخوندم و بی مقصد شروع به راه رفتن کردم
فقط قصد داشتم گریه کنم و پاهامو روی برگای خشک شده که بخاطر فصل پاییز روی زمین ریخته بودن بزارم..
قشنگ بوددد؟!؛)
۲۹.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.