عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part: 31
رفتم حیاط و تا تونستم دوییدم که رسیدم به لونه ی بم اروم نشستم و سرم رو تکیه دادم به لونش،
+فکر کنم فقط تویی که هر تغییری کنم میشناسیم ،کاش چیسو هم یکم مرام و معرفت تو رو داشت،(بغض)
نمیدونستم اصلا چرا ناراحتم این تقصیر خودم بود ، من بودم که میخواستم چیسو خوب زندگی کنه اما اون چی ؟ اون اصلا به فکر من بود ؟ من بدون اینکه به اون وو یا مهم تر از اون به جونکوک فکر کنم عمارت رو ترک کردم اما اون.....(گریه)
دیگه نمیتونستم تحمل کنم واقعا برام عذاب آور بود کاش برنمیگشتم ......
ویو در عمارت چیسو و جونکوک:
^ مثلا براچی الان بادیگارد خانومت رفت(حرصی)
_ شاید چون نمیخواسته به گو*ه خوری های بعضی ها گوش کنه،
^ واقعا؟(تمسخر) حالا نمیخوای بگی چرا بادیگاردت زنه چرا مرد نیست؟(دست به سینه وایساد روبه روی جونکوک)
÷چون دوست داشته دیگه این چیزای بابا بهت مربوط نیست !(جدی)
^ زبون باز کردی(تمسخر )
÷ اره ، زبون باز کردم تا بهت بفهمونم...........
_ اون وو کافیه !برو تو اتاقت جونگی رو هم ببر،
÷چشم،(حرصی)
ویو ات:
+ولی با این چیزا درست نمیشه ، من دیگه میرم بم(سر بم رو ناز کرد و بلند شد )
از جام بلند شدم و رفتم سمت عمارت،
اروم در عمارت رو باز کردم و رفتم سمت جونکوک که تنها رو مبل نشسته بود ،
+ببخش......
_ بشین!
+ها؟
_بشین،
+هوم،
نشستم رو مبل پیش جونکوک،
+بله کار داشتی؟
_ حالا دیدی واسه کی دل سوزوندی...(با تمسخر نگا کرد به ات)
+ .......(سرش رو انداخت پایین)
_ چرا حرف نمیزنی...
+.....هنوزم دوسم داری؟(بغض)
_اره معلومه که دارم ،(نزدیک ات شد) دیوونه من تو این هشت سال روانی شدم میدونی چقدر هرشب بهت فکر میکردم؟
+ باشه باشه ولم کن،
با همون بغضی که تو گلوم موج میزد از جام بلند شدم و رفتم رو دسته ی مبل نشستم،
که با صدای قدم های یه نفر برگشتم ، تهیونگ بود!
= جونکوک این........
ویو تهیونگ: با دیدن یه دختر مشکی پوش که رو دسته ی مبل نشسته بود حرفم قطع شد ،
دختر تا من رو دید سرش انداخت پایین و از جاش بلند شد،
ویو ات:
سریع از جام بلند شدم ،
_ چی میخواستی بگی؟
= آمم .....ولش بعدا......
+اگه بخاطر منه که نمیتونین حرفتون رو بزنین من میرم......
=نه نه.....
=وایسا ببینم چه صداش شبیه اته(اروم)
+خب راحت باشین....
_ هوم باشه ....پس برو دفترم تا بیام،
+چشم(تعظیم )
ویو تهیونگ.........
ادامه دارد..........
Part: 31
رفتم حیاط و تا تونستم دوییدم که رسیدم به لونه ی بم اروم نشستم و سرم رو تکیه دادم به لونش،
+فکر کنم فقط تویی که هر تغییری کنم میشناسیم ،کاش چیسو هم یکم مرام و معرفت تو رو داشت،(بغض)
نمیدونستم اصلا چرا ناراحتم این تقصیر خودم بود ، من بودم که میخواستم چیسو خوب زندگی کنه اما اون چی ؟ اون اصلا به فکر من بود ؟ من بدون اینکه به اون وو یا مهم تر از اون به جونکوک فکر کنم عمارت رو ترک کردم اما اون.....(گریه)
دیگه نمیتونستم تحمل کنم واقعا برام عذاب آور بود کاش برنمیگشتم ......
ویو در عمارت چیسو و جونکوک:
^ مثلا براچی الان بادیگارد خانومت رفت(حرصی)
_ شاید چون نمیخواسته به گو*ه خوری های بعضی ها گوش کنه،
^ واقعا؟(تمسخر) حالا نمیخوای بگی چرا بادیگاردت زنه چرا مرد نیست؟(دست به سینه وایساد روبه روی جونکوک)
÷چون دوست داشته دیگه این چیزای بابا بهت مربوط نیست !(جدی)
^ زبون باز کردی(تمسخر )
÷ اره ، زبون باز کردم تا بهت بفهمونم...........
_ اون وو کافیه !برو تو اتاقت جونگی رو هم ببر،
÷چشم،(حرصی)
ویو ات:
+ولی با این چیزا درست نمیشه ، من دیگه میرم بم(سر بم رو ناز کرد و بلند شد )
از جام بلند شدم و رفتم سمت عمارت،
اروم در عمارت رو باز کردم و رفتم سمت جونکوک که تنها رو مبل نشسته بود ،
+ببخش......
_ بشین!
+ها؟
_بشین،
+هوم،
نشستم رو مبل پیش جونکوک،
+بله کار داشتی؟
_ حالا دیدی واسه کی دل سوزوندی...(با تمسخر نگا کرد به ات)
+ .......(سرش رو انداخت پایین)
_ چرا حرف نمیزنی...
+.....هنوزم دوسم داری؟(بغض)
_اره معلومه که دارم ،(نزدیک ات شد) دیوونه من تو این هشت سال روانی شدم میدونی چقدر هرشب بهت فکر میکردم؟
+ باشه باشه ولم کن،
با همون بغضی که تو گلوم موج میزد از جام بلند شدم و رفتم رو دسته ی مبل نشستم،
که با صدای قدم های یه نفر برگشتم ، تهیونگ بود!
= جونکوک این........
ویو تهیونگ: با دیدن یه دختر مشکی پوش که رو دسته ی مبل نشسته بود حرفم قطع شد ،
دختر تا من رو دید سرش انداخت پایین و از جاش بلند شد،
ویو ات:
سریع از جام بلند شدم ،
_ چی میخواستی بگی؟
= آمم .....ولش بعدا......
+اگه بخاطر منه که نمیتونین حرفتون رو بزنین من میرم......
=نه نه.....
=وایسا ببینم چه صداش شبیه اته(اروم)
+خب راحت باشین....
_ هوم باشه ....پس برو دفترم تا بیام،
+چشم(تعظیم )
ویو تهیونگ.........
ادامه دارد..........
۱.۲k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.