پارت۱۷(دردعشق)
از زبان تهیونگ
تلفن رو برداشتم و با تهیان تماس گرفتم بخاطر اومدن ا/ت همه باید چهار چشمی مراقبش می بودیم که یه وقت دست از پا خطا نکنه برای همین جز تماس هیچ راهی برای خبردار شدن از تهیان نبود
بعد از چند بوق تلفن رو برداشت که آقای ایدن بود تنها مردی که وقتی فهمیدم من کیم باز هم کنارم موند
گفتم: سلام آقای ایدن میتونم با نهیان حرف بزنم
گفت: سلام پسرم ...خیلی دوست دارم باهاش حرف بزنی ولی دیشب تا صبح تب و لرز داشت الان آروم شده و خوابیده
گفتم:حالش خوبه الان؟
گفت: آره آره خیالت راحت اگه اتفاقی خدایی نکرده افتاد بهت زنگ می زنم
گفتم: ممنونم بابت این لطفتون پس بعدا زنگ میزنم
گوشی رو قطع کردم توی دلم نگرانی تهیان هم اضافه شد
یاد ا/ت افتادم باید بفرستمش پیش بقیه
رفتم اتاق و دیدم دوش گرفته بود و موهاش خیس بود
بازوشو گرفتم و به دنبال خودم می کشیدم که گفت: ولم کن درد داره
اذیت میشدم ولی چاره ای جز سرد بودن نداشتم
دوباره داد زد: تهیونگ یه دقیقه ولم کن باهات حرف دارم
بازوشو ول کردم همینجوریش هم زیادی بهش ظلم کرده بودم گفتم: بگو
با غمی که توی چشماش بود گفت: چرا اینکارو باهام کردی؟چرا از اعتمادم سواستفاده کردی مگه قول نداده بودیم به کسی نگیم ...مگه من تورو از دست برادرم نجات ندادم؟
آخر حرفش رو با صدای بلند گفت هر حرفی که میزد یه دنیا رو روی سرم خراب می کرد ولی چه فایده اگه پدرم روز اول به این اینده ی من فکر کرده بود منم مثل بقیه زندگی آرومی داشتم
(پدرش توی بچگی اونو فروخته که اینم داستانش مفصله بعدا میشه خواهید فهمید)
گفتم: ا/ت...مهم نیست چیکار کردی برام چیکار نکردی ...دست از پا خطا کنی خودت میدونی چیکارت می کنم
بغض کرده بود که از هرچیزی بیشتر آزارم میداد
دوباره بازوشو گرفتم و به سمت اتاق بردم و هلش دادم داخل و محکم در رو بستم
از زبان ا/ت
همینو گفت و دوباره فرستادم به اون اتاق لعنتی
کارا اومد سمتم و اجازه نداد اون زنا دوباره اذیتم کنن دستمو گرفت و گفت: خوبی ا/ت؟ رنگت چرا پریده؟
گفتم: چیزی نیست بخاطر پر...یو..دمه همین
گفت: بیا استراحت کن کمتر درد بکشی
روی تخت دراز کشیدم و به بدبختی هام فکر می کردم
ای کاش اون روز قلم پام شکسته بود و به کافه نمیرفتم ای کاش اصلا تهیونگ رو نمیدیدم ای کاش اصلا عاشقش نمیشدم ...
با همین فکرا کم کم از شدت خستگی خوابم برد ...
تلفن رو برداشتم و با تهیان تماس گرفتم بخاطر اومدن ا/ت همه باید چهار چشمی مراقبش می بودیم که یه وقت دست از پا خطا نکنه برای همین جز تماس هیچ راهی برای خبردار شدن از تهیان نبود
بعد از چند بوق تلفن رو برداشت که آقای ایدن بود تنها مردی که وقتی فهمیدم من کیم باز هم کنارم موند
گفتم: سلام آقای ایدن میتونم با نهیان حرف بزنم
گفت: سلام پسرم ...خیلی دوست دارم باهاش حرف بزنی ولی دیشب تا صبح تب و لرز داشت الان آروم شده و خوابیده
گفتم:حالش خوبه الان؟
گفت: آره آره خیالت راحت اگه اتفاقی خدایی نکرده افتاد بهت زنگ می زنم
گفتم: ممنونم بابت این لطفتون پس بعدا زنگ میزنم
گوشی رو قطع کردم توی دلم نگرانی تهیان هم اضافه شد
یاد ا/ت افتادم باید بفرستمش پیش بقیه
رفتم اتاق و دیدم دوش گرفته بود و موهاش خیس بود
بازوشو گرفتم و به دنبال خودم می کشیدم که گفت: ولم کن درد داره
اذیت میشدم ولی چاره ای جز سرد بودن نداشتم
دوباره داد زد: تهیونگ یه دقیقه ولم کن باهات حرف دارم
بازوشو ول کردم همینجوریش هم زیادی بهش ظلم کرده بودم گفتم: بگو
با غمی که توی چشماش بود گفت: چرا اینکارو باهام کردی؟چرا از اعتمادم سواستفاده کردی مگه قول نداده بودیم به کسی نگیم ...مگه من تورو از دست برادرم نجات ندادم؟
آخر حرفش رو با صدای بلند گفت هر حرفی که میزد یه دنیا رو روی سرم خراب می کرد ولی چه فایده اگه پدرم روز اول به این اینده ی من فکر کرده بود منم مثل بقیه زندگی آرومی داشتم
(پدرش توی بچگی اونو فروخته که اینم داستانش مفصله بعدا میشه خواهید فهمید)
گفتم: ا/ت...مهم نیست چیکار کردی برام چیکار نکردی ...دست از پا خطا کنی خودت میدونی چیکارت می کنم
بغض کرده بود که از هرچیزی بیشتر آزارم میداد
دوباره بازوشو گرفتم و به سمت اتاق بردم و هلش دادم داخل و محکم در رو بستم
از زبان ا/ت
همینو گفت و دوباره فرستادم به اون اتاق لعنتی
کارا اومد سمتم و اجازه نداد اون زنا دوباره اذیتم کنن دستمو گرفت و گفت: خوبی ا/ت؟ رنگت چرا پریده؟
گفتم: چیزی نیست بخاطر پر...یو..دمه همین
گفت: بیا استراحت کن کمتر درد بکشی
روی تخت دراز کشیدم و به بدبختی هام فکر می کردم
ای کاش اون روز قلم پام شکسته بود و به کافه نمیرفتم ای کاش اصلا تهیونگ رو نمیدیدم ای کاش اصلا عاشقش نمیشدم ...
با همین فکرا کم کم از شدت خستگی خوابم برد ...
۱۲.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.