𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ⁹
پارت : ⁹
_حالا فهمیدی این چیزی بود که می خوام حتی فراتر ازش ( با صدای بم و بشدت خمار )
+بلند شد از روم و منم رفتم یه گوشه ی تخت پاهامو جمع کردم و داشتم گیریه می کردم که اون پشتش به من بود و داشت بیرونو نگا میکرد که یک دفعه گفت
_ ایششششش چقدر گیریه میکنی سرم درد گرفت ( با صدای بلند )
+بینیمو بالا کشیدم و از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین میخواستم برم تو آشپز خونه که یکی از پشت بغلم کرد
جنگکوک ویو
_از وقتی که سرش داد زدم یه جوری شدم دیدم که داره از اتاق بیرون میره خواستم بی تفاوت باشم ولی نتونستم دنبالش رفتم که از پشت محکم بغلش کردم
+دیدم اون بود خاستم دستشو پس بزنم که زورشو نداشتم و گفتم
+ولم کن میخوام برم
که دستاشو محکم تر دور کمرم سفت کرد طوری که قشنگ بهش چسبیده بودم
+ ترو خدا ولم کن میخوام برم ( با بغض )
که سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت من نمی خوام بری معذرت میخوام که اینجوری باهات رفتار کردم دست خودم نبود ( با صدای بم و اروم )
+باشه فقط لطفاً بزار برم خونم ( با بغض )
_ سرمو روی شونش نزدیک گردنش گذاشتم و گفتم
_من نمی تونم کسی رو که دوس دارم همینطوری ازش بگذرم و اگه بدستش بیارم مال خدمه و به کسی نمیدمش
+( این حرفشو با حالت بچگونه گفت ولی با حرفش یه جوری شدم انگار تو قلبم عروسی بود ) اما گفتم
+من میخوام آزاد باشم منم خانواده دارم دوریشونو زیاد نمی تونم تحمل کنم
_اما اگه ولم کردی و رفتی چی ؟ ( با نارحتی )
+قول نمیدم و نمی خوام منتظرم بمونی
ویو جونگکوک
با این حرفش عصبی شدم کتمو پوشیدم و از عمارت زدم بیرون تو حیاط عمارت که داشتم میرفتم پیش متورم ساعت مچیمو نگا کردم دیدم ساعت ۱۰ بود
سوار متورم شدم و دل به جاده دادم انقدر با سرعت میرفتم که صدای متورم جاده رو پر کرده بود
کم کم داشت بارون می اومد خیابون خیس شده بود نگاهی به ساعتم انداختم که ۳ ربع بود دیگه خالی شده بودم و میخواستم برگردم به عمارت
شرط : ۳۵ لایک ۳۵ کامنت
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ⁹
پارت : ⁹
_حالا فهمیدی این چیزی بود که می خوام حتی فراتر ازش ( با صدای بم و بشدت خمار )
+بلند شد از روم و منم رفتم یه گوشه ی تخت پاهامو جمع کردم و داشتم گیریه می کردم که اون پشتش به من بود و داشت بیرونو نگا میکرد که یک دفعه گفت
_ ایششششش چقدر گیریه میکنی سرم درد گرفت ( با صدای بلند )
+بینیمو بالا کشیدم و از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین میخواستم برم تو آشپز خونه که یکی از پشت بغلم کرد
جنگکوک ویو
_از وقتی که سرش داد زدم یه جوری شدم دیدم که داره از اتاق بیرون میره خواستم بی تفاوت باشم ولی نتونستم دنبالش رفتم که از پشت محکم بغلش کردم
+دیدم اون بود خاستم دستشو پس بزنم که زورشو نداشتم و گفتم
+ولم کن میخوام برم
که دستاشو محکم تر دور کمرم سفت کرد طوری که قشنگ بهش چسبیده بودم
+ ترو خدا ولم کن میخوام برم ( با بغض )
که سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت من نمی خوام بری معذرت میخوام که اینجوری باهات رفتار کردم دست خودم نبود ( با صدای بم و اروم )
+باشه فقط لطفاً بزار برم خونم ( با بغض )
_ سرمو روی شونش نزدیک گردنش گذاشتم و گفتم
_من نمی تونم کسی رو که دوس دارم همینطوری ازش بگذرم و اگه بدستش بیارم مال خدمه و به کسی نمیدمش
+( این حرفشو با حالت بچگونه گفت ولی با حرفش یه جوری شدم انگار تو قلبم عروسی بود ) اما گفتم
+من میخوام آزاد باشم منم خانواده دارم دوریشونو زیاد نمی تونم تحمل کنم
_اما اگه ولم کردی و رفتی چی ؟ ( با نارحتی )
+قول نمیدم و نمی خوام منتظرم بمونی
ویو جونگکوک
با این حرفش عصبی شدم کتمو پوشیدم و از عمارت زدم بیرون تو حیاط عمارت که داشتم میرفتم پیش متورم ساعت مچیمو نگا کردم دیدم ساعت ۱۰ بود
سوار متورم شدم و دل به جاده دادم انقدر با سرعت میرفتم که صدای متورم جاده رو پر کرده بود
کم کم داشت بارون می اومد خیابون خیس شده بود نگاهی به ساعتم انداختم که ۳ ربع بود دیگه خالی شده بودم و میخواستم برگردم به عمارت
شرط : ۳۵ لایک ۳۵ کامنت
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
۱۳.۵k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.