پارت ۷۱ Blood moon

پارت ۷۱ Blood moon



ا/ت:نمیام حوصله ندارم


کوک:میگم بلند شو


ا/ت:گفتم نمیام



کوک:به درک نیا


نشست رو مبل جلوییم گوشیشو دراورد
و زنگ زد به یکی


کوک:سلام عزیزم

_...

کوک:نه مگه باید کاری داشته باشم که زنگ بزنم

_...

کوک:اره منم خوبم

_...

قهقه ای زد و گفت

کوک:نه بابا...میخواستم بدونم وقت داری بریم بیرون یا نه

_...

کوک:اوه اوه..زبون نریز بچه

_...

کوک:پس ۸ میام دنبالت اماده باش...فعلا




وقتی حرف میزد زیر چشمی نگاهم میکرد

منم درحالی که داشتم از درونم حرص میخوردم
سعی کردم یه چهره ی بی تفاوت بگیرم





پسره ی بیشعور یکم دیگه اصرار نکرد باهاش برم


با بوی سیگار از جام بلند شدم
داشتم میرفتم سمت اتاقم ولی با صدای جدیش واستادم

کوک:ا/ت وایسا ببینم





واستادم ولی برنگشتم


ا/ت:شما با همون عزیزت تشریف



کوک:اون هم میاد توهم برو حاضر شو





ا/ت:نمیخوام


از جاش بلند شدو اومد طرفم





کوک:برو اماده شو اون روی سگمو بالا نیار



ا/ت:نمیخوام


کوک:یه کاری نکن که خودم بیام عوض کنم


ا/ت:جرعتشو نداری




یه لبخند شیطنت امیزی زد و گفت


کوک:میخوای بهت نشون بدم جرعتشو دارم یا ندارم؟




ا/ت:برو بابا


رفتم طرف اتاقم که گفت

کوک:ا/ت برو اماده شو حوصله ی کل کل ندارم