part 2
ولی به مقدار زنده ماندنم و روزم را به شب پایان دهم و همان گونه روزگار تکراری پول داشتم که شکمم را اب و نان بدهم و به کبوتر های کنار پنجره ام غذا بدهم گاهی اوقات در فکر خود فرومی رفتم تا مانند یک پرنده ازاد بمانم و زندگی ام را بکنم ولی به شکار لحظه ها که در دهن یک گربه یا یک سگ بودم پس زندگی ام همان گونه باز هم بی هدف بود در کنار جاده راه میرفتم که دختری با شتاب زیاد و سرعت داشت می دوید کنجکاو شدم برای چه فرار میکرد و ناگهانی به شانه ای من زد و کش مویش و گردنبند اش را انداخت که نامش در پشتش نوشته بود ویلی برایم سوال بود که ویلی اسم ان دخترک بود یا اسم زینتی برای گردنبند هوا بسیار سرد بود و اتشی هم برای گرم کردن نبود خلاصه شب را در فکر ان دخترک و چهره ی نصفه تمامش را در ذهن من که جا گرفته بود و چشمانم خوابالود و باز بسته میشدن رفته بود با این فکر شبم را هم به پایان رساندم 》
(صبح شد بود و از شدت سرما تمام تنم یخ زده بود کاملا بدون حس شده بودم به دیروز فکر کردم و چهره ی ان دخترک ناخود اگاه برایم در سناریوی مغزم ظاهر شد انگاری برای اولین بار عاشق ان چهره ی نصف شده ی دختر شده بودم
(صبح شد بود و از شدت سرما تمام تنم یخ زده بود کاملا بدون حس شده بودم به دیروز فکر کردم و چهره ی ان دخترک ناخود اگاه برایم در سناریوی مغزم ظاهر شد انگاری برای اولین بار عاشق ان چهره ی نصف شده ی دختر شده بودم
۲.۰k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.