سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۱۹
آدریانو : چرا میخواهید با اون دختر دشمن ازدواج کنید
شاهزاده با لحن خشنش روبه ادریانو کرد
جونکوک : نیازی به نظر تو نداریم در از اون طرف است
زن عموی شاهزاده یعنی مادره ادریانو عصبی نگاهی به شاهزاده کرد
جونکوک : پادشاه من میخواهم باهاش ازدواج کنم و فقط شما این را تأیید کنید ولی اگر تأیید نکردید من دیگر نمی خواهم پادشاه آینده باشم باید تخت سلطنتی تان را حال بگذارید
پادشاه نفسه عمیقی کشید و گفت
پادشاه : آماده باشید هفته آینده مراسم ازدواج شاهزاده ست
وزیر سریع گفت
پادشاه : این کاره درستی نیست
ملکه : پادشاه لطفا بیتشر بهش فکر کنید
پادشاه از صندلی اش بلند شد و با با صدای بلند گفت
پادشاه : کافیست من تصمیمم رو گرفتم کسه دیگری هم حق اینو ندارد تا اعتراض کند
پادشاه از آنجا خارج شد همه تعظیم کردن
شاهزاده هم از آنجا خارج شد
کاترینا با عصبانیت به فلاویا گفت
کاترینا : حالا چیکار کنم شاهزاده قراره با آن دختره ازدواج کنه
فلاویا نیشخندی زد
فلاویا : نگران نباش کاترینا یا کاری میکنم قبل از ازدواج اون دختره خودش دست به فرار بزنه یا بعد از ازدواج اون وقت دیگر شاهزاده ماله تو خواهد شد
کاترینا : من با دست های خودم اون دختره را میکشم
آنائل
« با سر گیجه ای چشم هایم را باز کردم اما با اتاق خیلی زیبایی روبه رو شدم رویه تخت اش نشستم خیلی زیبا بود اصلا نمیشد به زبون آورد اش »
کمی دور وبر ام را نگاه کرد اما با آمدن شاهزاده مغرور
حالت چهره اش تعقیر کرد شاهزاده آمد رویه تخت کناره آنائل نشست
آنائل کمی ازش فاصله گرفت و گفت
آنائل : میخواهم از اینجا بروم
جونکوک : جایی نمیتوانید بروید شما قراره با من ازدواج کنید
آنائل با تعجب زود صورت اش را به طرفه شاهزاده چرخاند
آنائل : مم من چرا باید با تو ازدواج کنم
جونکوک : اولین که تو نه شما بعدشم اگر با من ازدواج نکنید کشته می شوید
آنائل : میخواهم کشته بشوم اصلا تو چرا نجاتم دادی
شاهزاده با لحن خشن اش و با عصبانیت روبه آنائل کرد و تو چشمایش خیره شد
جونکوک : حق انتخاب ندارید هفته آینده ازدواج مان را در قصر میگرید هیچ حرفی هم نمیزنید
شاهزاده از رویه تخت اش بلند شد و قدمی به سمته در برداشت اما با صدای آنائل ایستاد
آنائل : نمیخواهم باهات ازدواج کنم
شاهزاده با عصبانیت رفت سمت اش و از یقه اش گرفت و به سمته خود اش کشید اش نفس های داغ اش به صورته آنائل میخورد
با عصبانیت تو چشم هایش خیره شد و گفت
جونکوک : گفتم که حق انتخاب ندارید
آنائل ترسیده بود و دیگر هیچی نگفت
شاهزاده آنائل را ول کرد و از اتاق خارج شد آنائل نفس عمیقی کشید و با خود اش زمزمه کرد
آنائل : عو • ضی اگه دستم بهت میرسید خودم می کشتمت
..... : لطفا اینجوری نگویید اگر اهالی قصر بشنود ممکن است جان تان را از دست دهید .......
پارت ۱۹
آدریانو : چرا میخواهید با اون دختر دشمن ازدواج کنید
شاهزاده با لحن خشنش روبه ادریانو کرد
جونکوک : نیازی به نظر تو نداریم در از اون طرف است
زن عموی شاهزاده یعنی مادره ادریانو عصبی نگاهی به شاهزاده کرد
جونکوک : پادشاه من میخواهم باهاش ازدواج کنم و فقط شما این را تأیید کنید ولی اگر تأیید نکردید من دیگر نمی خواهم پادشاه آینده باشم باید تخت سلطنتی تان را حال بگذارید
پادشاه نفسه عمیقی کشید و گفت
پادشاه : آماده باشید هفته آینده مراسم ازدواج شاهزاده ست
وزیر سریع گفت
پادشاه : این کاره درستی نیست
ملکه : پادشاه لطفا بیتشر بهش فکر کنید
پادشاه از صندلی اش بلند شد و با با صدای بلند گفت
پادشاه : کافیست من تصمیمم رو گرفتم کسه دیگری هم حق اینو ندارد تا اعتراض کند
پادشاه از آنجا خارج شد همه تعظیم کردن
شاهزاده هم از آنجا خارج شد
کاترینا با عصبانیت به فلاویا گفت
کاترینا : حالا چیکار کنم شاهزاده قراره با آن دختره ازدواج کنه
فلاویا نیشخندی زد
فلاویا : نگران نباش کاترینا یا کاری میکنم قبل از ازدواج اون دختره خودش دست به فرار بزنه یا بعد از ازدواج اون وقت دیگر شاهزاده ماله تو خواهد شد
کاترینا : من با دست های خودم اون دختره را میکشم
آنائل
« با سر گیجه ای چشم هایم را باز کردم اما با اتاق خیلی زیبایی روبه رو شدم رویه تخت اش نشستم خیلی زیبا بود اصلا نمیشد به زبون آورد اش »
کمی دور وبر ام را نگاه کرد اما با آمدن شاهزاده مغرور
حالت چهره اش تعقیر کرد شاهزاده آمد رویه تخت کناره آنائل نشست
آنائل کمی ازش فاصله گرفت و گفت
آنائل : میخواهم از اینجا بروم
جونکوک : جایی نمیتوانید بروید شما قراره با من ازدواج کنید
آنائل با تعجب زود صورت اش را به طرفه شاهزاده چرخاند
آنائل : مم من چرا باید با تو ازدواج کنم
جونکوک : اولین که تو نه شما بعدشم اگر با من ازدواج نکنید کشته می شوید
آنائل : میخواهم کشته بشوم اصلا تو چرا نجاتم دادی
شاهزاده با لحن خشن اش و با عصبانیت روبه آنائل کرد و تو چشمایش خیره شد
جونکوک : حق انتخاب ندارید هفته آینده ازدواج مان را در قصر میگرید هیچ حرفی هم نمیزنید
شاهزاده از رویه تخت اش بلند شد و قدمی به سمته در برداشت اما با صدای آنائل ایستاد
آنائل : نمیخواهم باهات ازدواج کنم
شاهزاده با عصبانیت رفت سمت اش و از یقه اش گرفت و به سمته خود اش کشید اش نفس های داغ اش به صورته آنائل میخورد
با عصبانیت تو چشم هایش خیره شد و گفت
جونکوک : گفتم که حق انتخاب ندارید
آنائل ترسیده بود و دیگر هیچی نگفت
شاهزاده آنائل را ول کرد و از اتاق خارج شد آنائل نفس عمیقی کشید و با خود اش زمزمه کرد
آنائل : عو • ضی اگه دستم بهت میرسید خودم می کشتمت
..... : لطفا اینجوری نگویید اگر اهالی قصر بشنود ممکن است جان تان را از دست دهید .......
۴.۶k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.