نخ نامرئی
p³
ویو ا/ت ساعت ۵ عصر
تایم کاریم تموم شده بود وسایلمو جمع کردم و آروم بلند شدم تا برم که یه نفر از پشت منو کشید سمت خودش و قبل از اینکه بخوام کاری بکنم کشیدم یه گوشه خلوت و دستشو گذاشت جلوی دهنم تا جیغ نزنم منو سفت گرفته بود و تا زمانی که مطمئن بشه همه رفتن این وضعیت ادامه داشت دست پا می زدم و تقلا می کردم ولی فایده نداشت که یهو آروم دستشو شل کرد و ولم کرد با حالت تندی برگشتم سمتش قیافش آشنا بود ولی یادم نیومد کجا دیدمش ...
ا/ت : هی چیکار می کنی ؟ فکر نکن چون تنهام می تونی هر غلطی بکنی ... هُی حواست با منه ؟
اون فرد : ببخشید ولی نمی شد این مطلب رو جلوی دیگران عنوان کنم
ا/ت : هاااا ؟! حالا چیه که انقدر مهمه ؟
اون فرد : از طرف رئیس کیم هست *نامه ای از جیبش در آورد و به سمت من دراز کرد
با شنیدن اسم رئیس کیم کمی هول و شوکه شدم ولی به روی خودم نیاوردم سریع نامه رو از دستش گرفتم و با لحن طعنه آمیزی گفتم
ا/ت : حالا اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم
و بدون اینکه منتظر جواب بمونم رومو اونور کردم و به سمت خونه راه افتادم
تو راه ذهنم درگیر نامه بود ولی طبیعتا معقولانه نبود نامه یه اون مهمی رو طی راه باز کنم ولی آخه رئیس کیم چی کار با من داره ؟ هوا ابری بود و به نظر بارون می خواست شروع به باریدن کنه هوا دلگیر بود به دلگیری اون روز وحشتناک ....
فلش بک به ۳ سال پیش ۲ ماه پس از مرگ جانگ جین ویو ا/ت
احساس سبکی شدید و فوق العاده می کردم حس خیلی خوبی بود ولی خیلی ناگهانی حس سنگینی شدیدی بهم تحمیل شد انگار وزنه سنگینی روی سینم حس کردم نور شدیدی که می تابید باعث می شد نتونم چشمامو باز کنم صدا ها مبهم بود و هر نفسم به سختی صورت می گرفت کم کم چشمام به نور عادت کرد و صدا ها برام واضح تر شد ولی هنوز حس سوزش و درد توی ریه هام آزارم می داد می تونستم صدای مانتیور و پرستارهایی که باهم حرف می زدن رو بشنوم بوی مواد ضد عفونی باعث سر دردم شده بود کم کم از حالت منگی در اومدم با نشستن روی تخت قلبم بدجور تیر کشید که نتونستم صاف بشینم و خودمو جمع کردم و دستمو روی قلبم گذاشتم با این اتفاق توجه پرستارا بهم جلب شد چشمامو محکم به هم می شفردم درد قلبم انقدر زیاد بود که باعث می شد همه دردامو فراموش کنم پرستار کمک کرد روی تخت بخوابم و بعد از چند دقیقه یهو قلبم دست از تیر کشیدن برداشت بغض بدی گلومو گرفته بود ولی برای چی ؟ از چی ناراحت بودم ؟ کم کم با همین افکار خوابم برد .....
ویو ا/ت ساعت ۵ عصر
تایم کاریم تموم شده بود وسایلمو جمع کردم و آروم بلند شدم تا برم که یه نفر از پشت منو کشید سمت خودش و قبل از اینکه بخوام کاری بکنم کشیدم یه گوشه خلوت و دستشو گذاشت جلوی دهنم تا جیغ نزنم منو سفت گرفته بود و تا زمانی که مطمئن بشه همه رفتن این وضعیت ادامه داشت دست پا می زدم و تقلا می کردم ولی فایده نداشت که یهو آروم دستشو شل کرد و ولم کرد با حالت تندی برگشتم سمتش قیافش آشنا بود ولی یادم نیومد کجا دیدمش ...
ا/ت : هی چیکار می کنی ؟ فکر نکن چون تنهام می تونی هر غلطی بکنی ... هُی حواست با منه ؟
اون فرد : ببخشید ولی نمی شد این مطلب رو جلوی دیگران عنوان کنم
ا/ت : هاااا ؟! حالا چیه که انقدر مهمه ؟
اون فرد : از طرف رئیس کیم هست *نامه ای از جیبش در آورد و به سمت من دراز کرد
با شنیدن اسم رئیس کیم کمی هول و شوکه شدم ولی به روی خودم نیاوردم سریع نامه رو از دستش گرفتم و با لحن طعنه آمیزی گفتم
ا/ت : حالا اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم
و بدون اینکه منتظر جواب بمونم رومو اونور کردم و به سمت خونه راه افتادم
تو راه ذهنم درگیر نامه بود ولی طبیعتا معقولانه نبود نامه یه اون مهمی رو طی راه باز کنم ولی آخه رئیس کیم چی کار با من داره ؟ هوا ابری بود و به نظر بارون می خواست شروع به باریدن کنه هوا دلگیر بود به دلگیری اون روز وحشتناک ....
فلش بک به ۳ سال پیش ۲ ماه پس از مرگ جانگ جین ویو ا/ت
احساس سبکی شدید و فوق العاده می کردم حس خیلی خوبی بود ولی خیلی ناگهانی حس سنگینی شدیدی بهم تحمیل شد انگار وزنه سنگینی روی سینم حس کردم نور شدیدی که می تابید باعث می شد نتونم چشمامو باز کنم صدا ها مبهم بود و هر نفسم به سختی صورت می گرفت کم کم چشمام به نور عادت کرد و صدا ها برام واضح تر شد ولی هنوز حس سوزش و درد توی ریه هام آزارم می داد می تونستم صدای مانتیور و پرستارهایی که باهم حرف می زدن رو بشنوم بوی مواد ضد عفونی باعث سر دردم شده بود کم کم از حالت منگی در اومدم با نشستن روی تخت قلبم بدجور تیر کشید که نتونستم صاف بشینم و خودمو جمع کردم و دستمو روی قلبم گذاشتم با این اتفاق توجه پرستارا بهم جلب شد چشمامو محکم به هم می شفردم درد قلبم انقدر زیاد بود که باعث می شد همه دردامو فراموش کنم پرستار کمک کرد روی تخت بخوابم و بعد از چند دقیقه یهو قلبم دست از تیر کشیدن برداشت بغض بدی گلومو گرفته بود ولی برای چی ؟ از چی ناراحت بودم ؟ کم کم با همین افکار خوابم برد .....
۵.۱k
۰۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.