پارت هفتم 🐨🍂
مغزم توی این شرایط با تبر اوفتاده بود به جونم و میگفت « خاک تو سرت... تو که تحمل دردت پایینه چرا ازین غلط کاری ها میکنی؟
جیمین « توی کلاس نشسته بودم و داشتم درس میخوندم که سولی با گریه اومد پیشم و ماجرای درگیری اون دختر رو برام تعریف کرد... با عجله خودم رو به سالن تئاتر رسوندم و با دیدن چهره ترسیده دختری که سولی رو نجات داده عصبانیت تمام وجودم رو فرا گرفت... اون موقع به چهره معصوم و زیباش که بی شباهت به فرشته ها نبود نگاه نکرده بودم اما الان برخلاف چیزی که نشون داده بود یه دختر لوس و گوگولی بود... پنبه رو توی جعبه گذاشتم و فشار آرومی به دستش اوردم تا به خودش بیاد... خانمی... خانم پارک
هه ری « آه ببخشید... تموم شد؟
جیمین « اوهوم ولی بیشتر، مراقب خودت باش... خب من میرم... اگه کمکی خواستی میتونی روی من حساب کنی... ما الان دوستیم هوم؟
هه ری « آه.. اره ممنونم... با رفتن جیمین به سمت آینه توی اتاق رفتم و چهره داغونم رو برسی کردم... کامانننن من همین جوری هم عتیقه به حساب میومدم الان...
_جیغی کشید و داشت غر غر میکرد که از آینه چشمش به شخصی که پشت سرش ایستاده بود اوفتاد... برگای داشته و نداشته اش ریخت
هه ری « ابلفضللللللل روحححححح
رز « ملافحه سفید خابگاه رو از روی صورتم برداشتم و گفتم « هی نترس منم... گفتم یه کم سوپرایزت کنم
هه ری « رز *پرت کردن دمپایی... دعا کن دستم بهت نرسه.. شهیدت میکنممممم اصلا سر قبرت بستنی شکلاتی خیرات میکنم... وایسااااا
_رز خودش رو پرت کرد توی کلاس و بچه ها با ذوق به دیوونه بازی رز و هه ری نگاه میکردن که کلاس در سکوت فرو رفت
رز « فکر کنم استاد اومده
هه ری « *لبخند ملیح... بدبخت شدیم
نامجون « وقتی خبر دادن چند تا قلدور های دانشگاه هه ری رو زدن نگران دنبال بقیه اساتید به دفتر مدیر رفتم... چطور جرعت کردن رز کوچولوی منو بزنن؟ هه ری برخلاف ظاهر و رفتارش مثل یه گل شکننده بود ! زود ناراحت میشد و گریه میکرد... زود خوشحال میشد و خیلی زود میبخشید... با پاهام ضرب گرفته بودم که جیمین و سولی هم وارد شدن! وات اینا اینجا چیکار میکنن؟
_با شنیدن اینکه در اصل میخواستن سولی رو بزنن خونش به جوش اومد.... دستور داد بعد از دانشگاه ترتیب اون پسر ها رو بدن... اما هه ری چی ؟ رز سفید کوچولوش چی شده؟ با ورود دخترک و دیدن کبودی های روی صورتش دستش مشت بود... برای نامجونی یه زمانی صاحب این دختر بوده سخت بود ببینه بهش آسیب زدن... اما همه بدتر با هر لمس جیمین اعصابش داغون تر میشد... سعی کرده بود هه ری رو فراموش کنه اما ظاهرا انتظار بیخودی بود... اون هنوز هه ری رو دوست داشت!
نامجون « وقتی جیمین هه ری رو برد تصمیم گرفتم بعد از دانشگاه برم سراغ هه ری... اون حق نداشت با پسر دیگه ای رفت و آمد داشته باشه....
جیمین « توی کلاس نشسته بودم و داشتم درس میخوندم که سولی با گریه اومد پیشم و ماجرای درگیری اون دختر رو برام تعریف کرد... با عجله خودم رو به سالن تئاتر رسوندم و با دیدن چهره ترسیده دختری که سولی رو نجات داده عصبانیت تمام وجودم رو فرا گرفت... اون موقع به چهره معصوم و زیباش که بی شباهت به فرشته ها نبود نگاه نکرده بودم اما الان برخلاف چیزی که نشون داده بود یه دختر لوس و گوگولی بود... پنبه رو توی جعبه گذاشتم و فشار آرومی به دستش اوردم تا به خودش بیاد... خانمی... خانم پارک
هه ری « آه ببخشید... تموم شد؟
جیمین « اوهوم ولی بیشتر، مراقب خودت باش... خب من میرم... اگه کمکی خواستی میتونی روی من حساب کنی... ما الان دوستیم هوم؟
هه ری « آه.. اره ممنونم... با رفتن جیمین به سمت آینه توی اتاق رفتم و چهره داغونم رو برسی کردم... کامانننن من همین جوری هم عتیقه به حساب میومدم الان...
_جیغی کشید و داشت غر غر میکرد که از آینه چشمش به شخصی که پشت سرش ایستاده بود اوفتاد... برگای داشته و نداشته اش ریخت
هه ری « ابلفضللللللل روحححححح
رز « ملافحه سفید خابگاه رو از روی صورتم برداشتم و گفتم « هی نترس منم... گفتم یه کم سوپرایزت کنم
هه ری « رز *پرت کردن دمپایی... دعا کن دستم بهت نرسه.. شهیدت میکنممممم اصلا سر قبرت بستنی شکلاتی خیرات میکنم... وایسااااا
_رز خودش رو پرت کرد توی کلاس و بچه ها با ذوق به دیوونه بازی رز و هه ری نگاه میکردن که کلاس در سکوت فرو رفت
رز « فکر کنم استاد اومده
هه ری « *لبخند ملیح... بدبخت شدیم
نامجون « وقتی خبر دادن چند تا قلدور های دانشگاه هه ری رو زدن نگران دنبال بقیه اساتید به دفتر مدیر رفتم... چطور جرعت کردن رز کوچولوی منو بزنن؟ هه ری برخلاف ظاهر و رفتارش مثل یه گل شکننده بود ! زود ناراحت میشد و گریه میکرد... زود خوشحال میشد و خیلی زود میبخشید... با پاهام ضرب گرفته بودم که جیمین و سولی هم وارد شدن! وات اینا اینجا چیکار میکنن؟
_با شنیدن اینکه در اصل میخواستن سولی رو بزنن خونش به جوش اومد.... دستور داد بعد از دانشگاه ترتیب اون پسر ها رو بدن... اما هه ری چی ؟ رز سفید کوچولوش چی شده؟ با ورود دخترک و دیدن کبودی های روی صورتش دستش مشت بود... برای نامجونی یه زمانی صاحب این دختر بوده سخت بود ببینه بهش آسیب زدن... اما همه بدتر با هر لمس جیمین اعصابش داغون تر میشد... سعی کرده بود هه ری رو فراموش کنه اما ظاهرا انتظار بیخودی بود... اون هنوز هه ری رو دوست داشت!
نامجون « وقتی جیمین هه ری رو برد تصمیم گرفتم بعد از دانشگاه برم سراغ هه ری... اون حق نداشت با پسر دیگه ای رفت و آمد داشته باشه....
۱۸۳.۳k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.