تک پارتی درخواستی مینسونگ ☆
تک پارتی درخواستی #مینسونگ ☆
چندین روز بود که پسر کوچکتر بدون هیچ دلیلی با پسر حرف نمیزد...
پسر بزرگتر گفت«جیسونگاااا بیا شام»
پسر کوچکتر بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت میز شام رفت
مشغول خوردن شام بود که پسر بزرگتر گفت«ایگوو چقد کیوتیی وقتی لپات پر میشه»
پسر کوچکتر چیزی نمیگفت و یا حتی واکنشی نشان نمیداد،ساکت بود،برعکس روز های دیگر که پرجنب و جوش بود الان تنها چیزی که می توان از پسر شنید سکوت بود و سکوت
پس از اتمام غذایش از روی صندلی بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت مبل راحتی پذیرایی رفت...
پسر بزرگتر به سمت پسر کوچکتر رفت و با عصبانیت داد زد«هان جیسونگ تو مشکلت چیه چن روزه عین ادمای لال هیچ زری نمیزنی فقط غذا میخوری و بلند میشی میری انگار که من وجود ندارم مشکلت چیه ها»
پسر کوچکتر بازهم با سکوت جواب پسر بزرگتر را داد
پسر بزرگتر با همان عصبانیت قبلی داد زد«توی عوضی فک کردی چه پخی هستی که میخوای برای من خودتو گنده کنی هه هیچکی بهت محل صگ هم نمیداد من اومدم پیشت بدبخت بیچاره وگرنه تا الان به خاطر افسردگی ده بار خودکشی کرده بودی»
پسر کوچکتر هم داد زد«داری فراتر از چیزی که باید بگی میگی مراقب حرفات باش»
پسر بزرگتر گفت«اونوقت اگه مراقب حرف زدنم نباشم چه اتفاقی میفته»
روحیه پسر کوچکتر به حدی نرم و لطیف بود که حتی با جواب ندادن به سلامش روحیه اش از بین میرفت و قلبش میشکست با شنیدن این حرف ها از طرف معشوقش بغض کرد و گفت«من بدبختم مینهو؟...من عوضیم مینهو؟...من...من فکر میکردم منو دوست داری ولی همش فقط بخاطر این بود که من بدبخت و تنها و افسرده بودم؟»
پسر کوچکتر که حالا بغضش تبدیل به اشک های روی چهره اش شده بود گفت«می...مینهو من...من از هرکی انتظار...این حرفو داشتم از تو...انتظارظو نداشتم...من بهت تکیه کردم که...که چنین حرفایی رو بشنوم...من فک میکردم تو با بقیه فرق داری...من ساده فقط عاشقت شدم...فقط بهت دل بستم...نمیدونستم توهم مثل اونایی:)»
پسر بزرگتر با تاسف گفت«ببخشید من فقط عصبانی...»
«اما من توی عصبانیتت حقیقتو فهمیدم:)»
پسر کوچکتر قصد حرکت داشت که پسر بزرگ مچ دست پسر را گرفت و جسم پسر را بر روی مبل سه نفره کرمی رنگ پرت و بر روی پسر کوچکتر خیمه زد و گفت«من متاسفم جیسونگا...منم مث تو به خود تو دلبستم وقتی به خودم اومدم داشتم توی خونه خودمون با تو زندگی میکردم...»
و لب هایش را نزدیک گوش پسر کوچکتر برد و اغواگرانه لب زد«تو منو مال خودت کردی...منو رام خودت کردی...و اینطوری منو دیوونه خودت کردی هان جیسونگ»
و فاصله شان را با لب هایشان پر کرد پسر کوچکتر که هنوز از حرف های معشوقش ناراحت بود لب هایشان را جدا کرد و گفت«ولی تو به من گفتی عوضی گفتی بدبخت بیچاره من لایق این حرفا بودم؟:)»
چندین روز بود که پسر کوچکتر بدون هیچ دلیلی با پسر حرف نمیزد...
پسر بزرگتر گفت«جیسونگاااا بیا شام»
پسر کوچکتر بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت میز شام رفت
مشغول خوردن شام بود که پسر بزرگتر گفت«ایگوو چقد کیوتیی وقتی لپات پر میشه»
پسر کوچکتر چیزی نمیگفت و یا حتی واکنشی نشان نمیداد،ساکت بود،برعکس روز های دیگر که پرجنب و جوش بود الان تنها چیزی که می توان از پسر شنید سکوت بود و سکوت
پس از اتمام غذایش از روی صندلی بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت مبل راحتی پذیرایی رفت...
پسر بزرگتر به سمت پسر کوچکتر رفت و با عصبانیت داد زد«هان جیسونگ تو مشکلت چیه چن روزه عین ادمای لال هیچ زری نمیزنی فقط غذا میخوری و بلند میشی میری انگار که من وجود ندارم مشکلت چیه ها»
پسر کوچکتر بازهم با سکوت جواب پسر بزرگتر را داد
پسر بزرگتر با همان عصبانیت قبلی داد زد«توی عوضی فک کردی چه پخی هستی که میخوای برای من خودتو گنده کنی هه هیچکی بهت محل صگ هم نمیداد من اومدم پیشت بدبخت بیچاره وگرنه تا الان به خاطر افسردگی ده بار خودکشی کرده بودی»
پسر کوچکتر هم داد زد«داری فراتر از چیزی که باید بگی میگی مراقب حرفات باش»
پسر بزرگتر گفت«اونوقت اگه مراقب حرف زدنم نباشم چه اتفاقی میفته»
روحیه پسر کوچکتر به حدی نرم و لطیف بود که حتی با جواب ندادن به سلامش روحیه اش از بین میرفت و قلبش میشکست با شنیدن این حرف ها از طرف معشوقش بغض کرد و گفت«من بدبختم مینهو؟...من عوضیم مینهو؟...من...من فکر میکردم منو دوست داری ولی همش فقط بخاطر این بود که من بدبخت و تنها و افسرده بودم؟»
پسر کوچکتر که حالا بغضش تبدیل به اشک های روی چهره اش شده بود گفت«می...مینهو من...من از هرکی انتظار...این حرفو داشتم از تو...انتظارظو نداشتم...من بهت تکیه کردم که...که چنین حرفایی رو بشنوم...من فک میکردم تو با بقیه فرق داری...من ساده فقط عاشقت شدم...فقط بهت دل بستم...نمیدونستم توهم مثل اونایی:)»
پسر بزرگتر با تاسف گفت«ببخشید من فقط عصبانی...»
«اما من توی عصبانیتت حقیقتو فهمیدم:)»
پسر کوچکتر قصد حرکت داشت که پسر بزرگ مچ دست پسر را گرفت و جسم پسر را بر روی مبل سه نفره کرمی رنگ پرت و بر روی پسر کوچکتر خیمه زد و گفت«من متاسفم جیسونگا...منم مث تو به خود تو دلبستم وقتی به خودم اومدم داشتم توی خونه خودمون با تو زندگی میکردم...»
و لب هایش را نزدیک گوش پسر کوچکتر برد و اغواگرانه لب زد«تو منو مال خودت کردی...منو رام خودت کردی...و اینطوری منو دیوونه خودت کردی هان جیسونگ»
و فاصله شان را با لب هایشان پر کرد پسر کوچکتر که هنوز از حرف های معشوقش ناراحت بود لب هایشان را جدا کرد و گفت«ولی تو به من گفتی عوضی گفتی بدبخت بیچاره من لایق این حرفا بودم؟:)»
۶.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.