"ᴜɴᴋɴᴏᴡɴ ᴛᴏʀᴛᴜʀᴇʀ"
"ᴜɴᴋɴᴏᴡɴ ᴛᴏʀᴛᴜʀᴇʀ"
"ویو راشل"
در خونه رو باز کرد ، کل خونه سکوت عجیبی داشت
ناخداگاه یه قدم عقب رفتم که خوردم به جیمین ...
سری برگشتم سمتش
راشل: بیا ببر ..ریم
سرششو رو صورتم خم کرد
جیمین: چرا!؟....هنوز اولشه که عروسک جونم
اشکم حرصی رو صورتم ریخت،چرا همه دنبا بهم زور میگن و من نمیتونم چییزی بگم ؟!
صدایه بلند خندش منو از فکر بیرون اورد
جیمین: منکه کاریت نکردم ، چرا اینطوری میکنی؟
دوباره خم شد و به چشمام زول زد
_: اقا این پسره انبارو به هم زد و چند کیلو از موادرو برداشته
"ویو جیمین"
به چشمتیه خوشگل راشل نگاه کردم که یکی از افردام یه پسریو انداخته بود جلو پاشو داشت توضیح میداد چیکار کرد
فقز تنهه کاری که داشتم میکردمزول زدن به اون دوتا چشم بود لبخندی رو لبم نشست
_: چیکارش کنم اقا؟
هیچ تغییری تووحالتم ندادم
جیمین: بسته هام کجاست؟
_: خیالتون راحت پیداش کردیم ...
نیشم بیشتر باز شدم و بدونی دل کندن از چشما، هفت تیرو از پش لباسم دراودم و تو مغز اون پسره خالی کرد
(دوستان اصلا حتی بهش نگاه نکرده فقط هواسش به راشله و تو چشماش زول زده)
در ثانیه رنگ راشل پرید و انگار نمیخواست برگرده پشت سرشو نگاه کنه ...با ترس سرشو چرخوند
صاف وایسادم
جیمنی: راشل ؟!
حرفی نزد
دستشو گرفتم
جیمین: هعی راشل؟!
دستاش یخ بود
امد جلوش وایسادم که با شک بدی به جلوش نگاه میکرد یه دفعه چشماش بسته شدو افتاد داخل بغلم....
"ویو راشل"
با سر درد بدی چشمامو باز کردم ، نشستم و دستم و رو سرم گذاشتم
چشام باز نمیشد یکم تار میدیدم
که بد چند دقیقه بعهتر شد
نمیدونم کجام، ولی رو تخت یه اتاق تاریکم ،چرا اینجا؟
یه لحظه دوباره احساس تیر کشیده شده داخل سرم و کردم ....اون مثل اب خوردن طرفو کشت...انگار ننگار که یه موجود زنده بوده، انگار ننگار ادم بود یا حتی بی ارزش تر یه حیون بوده باشه ، چطوری تونست؟
صدایه برخورد دو شئی باعت شد به کنارم نگاه کنم(میزو و لیوان)
که سایه شخصی رو مبل نشسته رو دیدم
اواژوره کنار تختو روشن کرد
جیمین بود
با بالا تنیه برهنه...
و فقط یه شلوار ورزشی و اون موهایه لخت رو صورتش
یه جذابیته خاصی داشت...
وقتی خم شد به جلو به عقب رفتم
جیمین: حالت خوبه؟!.جاییت درد نمیکنه ؟!
زدم زیر گریه
راشل: تو...تو اونو کشتی و اصلا برات مهم نبود؟..چطوری تونستی جون یه ادم و بگیری؟! اونم خانواده داره..چطوری تونستی؟!
بلندش دو رو تخت نشست انقدر عقب رفتم که به لبه تخت رسیدم
جیمین: اروم باش..اروم...دوباره از حال میری..
راشل: نزدیکم نشو
دستشو رو شونه هام گذاشت
قلبم از ترس هر لحظه امکان داشت وایسه....
جیمین: اون حقش بود بود که بمیره ...
وسط حرفش پریدم
راشل: چرا؟! مگه چیکار کرده بود که لیاقت مرگو داشت ها؟!..
با تعجب نگام کرد
"ویو راشل"
در خونه رو باز کرد ، کل خونه سکوت عجیبی داشت
ناخداگاه یه قدم عقب رفتم که خوردم به جیمین ...
سری برگشتم سمتش
راشل: بیا ببر ..ریم
سرششو رو صورتم خم کرد
جیمین: چرا!؟....هنوز اولشه که عروسک جونم
اشکم حرصی رو صورتم ریخت،چرا همه دنبا بهم زور میگن و من نمیتونم چییزی بگم ؟!
صدایه بلند خندش منو از فکر بیرون اورد
جیمین: منکه کاریت نکردم ، چرا اینطوری میکنی؟
دوباره خم شد و به چشمام زول زد
_: اقا این پسره انبارو به هم زد و چند کیلو از موادرو برداشته
"ویو جیمین"
به چشمتیه خوشگل راشل نگاه کردم که یکی از افردام یه پسریو انداخته بود جلو پاشو داشت توضیح میداد چیکار کرد
فقز تنهه کاری که داشتم میکردمزول زدن به اون دوتا چشم بود لبخندی رو لبم نشست
_: چیکارش کنم اقا؟
هیچ تغییری تووحالتم ندادم
جیمین: بسته هام کجاست؟
_: خیالتون راحت پیداش کردیم ...
نیشم بیشتر باز شدم و بدونی دل کندن از چشما، هفت تیرو از پش لباسم دراودم و تو مغز اون پسره خالی کرد
(دوستان اصلا حتی بهش نگاه نکرده فقط هواسش به راشله و تو چشماش زول زده)
در ثانیه رنگ راشل پرید و انگار نمیخواست برگرده پشت سرشو نگاه کنه ...با ترس سرشو چرخوند
صاف وایسادم
جیمنی: راشل ؟!
حرفی نزد
دستشو گرفتم
جیمین: هعی راشل؟!
دستاش یخ بود
امد جلوش وایسادم که با شک بدی به جلوش نگاه میکرد یه دفعه چشماش بسته شدو افتاد داخل بغلم....
"ویو راشل"
با سر درد بدی چشمامو باز کردم ، نشستم و دستم و رو سرم گذاشتم
چشام باز نمیشد یکم تار میدیدم
که بد چند دقیقه بعهتر شد
نمیدونم کجام، ولی رو تخت یه اتاق تاریکم ،چرا اینجا؟
یه لحظه دوباره احساس تیر کشیده شده داخل سرم و کردم ....اون مثل اب خوردن طرفو کشت...انگار ننگار که یه موجود زنده بوده، انگار ننگار ادم بود یا حتی بی ارزش تر یه حیون بوده باشه ، چطوری تونست؟
صدایه برخورد دو شئی باعت شد به کنارم نگاه کنم(میزو و لیوان)
که سایه شخصی رو مبل نشسته رو دیدم
اواژوره کنار تختو روشن کرد
جیمین بود
با بالا تنیه برهنه...
و فقط یه شلوار ورزشی و اون موهایه لخت رو صورتش
یه جذابیته خاصی داشت...
وقتی خم شد به جلو به عقب رفتم
جیمین: حالت خوبه؟!.جاییت درد نمیکنه ؟!
زدم زیر گریه
راشل: تو...تو اونو کشتی و اصلا برات مهم نبود؟..چطوری تونستی جون یه ادم و بگیری؟! اونم خانواده داره..چطوری تونستی؟!
بلندش دو رو تخت نشست انقدر عقب رفتم که به لبه تخت رسیدم
جیمین: اروم باش..اروم...دوباره از حال میری..
راشل: نزدیکم نشو
دستشو رو شونه هام گذاشت
قلبم از ترس هر لحظه امکان داشت وایسه....
جیمین: اون حقش بود بود که بمیره ...
وسط حرفش پریدم
راشل: چرا؟! مگه چیکار کرده بود که لیاقت مرگو داشت ها؟!..
با تعجب نگام کرد
۴۸.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.