فیک یونگیp2 درخواستی
فیک یونگیp2 درخواستی
خودشو در اورد که
صدای گریه میا امد
میا:مامانی بابایی چرا درو قفل کردن (گریه)
یونگی:میا دخترم تو برو با آجوما بازی کن ما میایم
میا:باشه هق
یونگی:چون میا امد فکر نکن شب به فاک نمیری حالا گمشو لباس تو بپوش بعد بیا پایین
ات:با.شه
ویو ات
نمیدونم این چه زندگیی که من دارم ی شوهر که فقط منو میزنه دیگه نمیتونم تحمل کنم داشتم به همین چیزا فکر میکردم که رفتم پایین دیدم میا داشت گریه میکرد و یونگی هم آرومش میکرد خدا رو شکر میکنم که یونگی با میا خوبه
میا:بابایی با تو و مامانی قیرم (قهرم)
یونگی:میا انقدر پیله نکن دیگه
میا:نمیخوام
ات:شنگولی من چرا لا گیه میکنه (با صدای بچگانه)
میا:نمیخوام
ات:چه لا
میا:.....
میا :اگر ببخشمش شب پیشم میخوابی
ات:چرا را که نه
یونگی:نمیشه من با مامانت شب کار دارم
میا:نمیخوامممممممممممممممممم
ات:میا بابات ی چی میگه من شب میمونم(در گوشش)
یونگی:ات🤨
ات:من که چیزی نگفتم مگه نه میا
میا:آیه بابایی مامانی هیچی نگفت
یونگی:اهان🤨
ات:باشه بابا
ات:میا بدو بیا بازی کنیم
میا:باشههههه
ویو یونگی
من خیلی ات رو دوست دارم ولی بخاطر بابام مجبورم باهاش این رفتارو داشته باشم کاش میشود ات هم دوست داشته باشه اما با رفتارم نه و بابام گفته باید ی نوه دیگه براش بیارم وگرنه هم من هم ات و میا رو میکشه چاره نداشتم و باید رفتارم با ات بد باشه
برش زمانی به ساعت۲ شب
ات:میا نمیخوام بخوابی
میا:......
ات:میا
*ات دید میا خوبش برده و وقتی ات و میا داشتن بازی میکردن یونگی نگاشون میکرد
ات: خوب حالا برم بخوابم خدا کنه یونگی یادش رفته باشه
یونگی:چرا باید یادم بره بیب
ات:یا رضااااااا تو از کجا اومدی
یونگی:از اینجا
ات:🙄
*یونگی دست ات رو کشید برد اتاق و ات رو پرت کرد رو تخت
ات:یونگی تو رو خدا🥺
یونگی:نه🤨
*یونگی رو ات خیمه زد که یهو...
خودشو در اورد که
صدای گریه میا امد
میا:مامانی بابایی چرا درو قفل کردن (گریه)
یونگی:میا دخترم تو برو با آجوما بازی کن ما میایم
میا:باشه هق
یونگی:چون میا امد فکر نکن شب به فاک نمیری حالا گمشو لباس تو بپوش بعد بیا پایین
ات:با.شه
ویو ات
نمیدونم این چه زندگیی که من دارم ی شوهر که فقط منو میزنه دیگه نمیتونم تحمل کنم داشتم به همین چیزا فکر میکردم که رفتم پایین دیدم میا داشت گریه میکرد و یونگی هم آرومش میکرد خدا رو شکر میکنم که یونگی با میا خوبه
میا:بابایی با تو و مامانی قیرم (قهرم)
یونگی:میا انقدر پیله نکن دیگه
میا:نمیخوام
ات:شنگولی من چرا لا گیه میکنه (با صدای بچگانه)
میا:نمیخوام
ات:چه لا
میا:.....
میا :اگر ببخشمش شب پیشم میخوابی
ات:چرا را که نه
یونگی:نمیشه من با مامانت شب کار دارم
میا:نمیخوامممممممممممممممممم
ات:میا بابات ی چی میگه من شب میمونم(در گوشش)
یونگی:ات🤨
ات:من که چیزی نگفتم مگه نه میا
میا:آیه بابایی مامانی هیچی نگفت
یونگی:اهان🤨
ات:باشه بابا
ات:میا بدو بیا بازی کنیم
میا:باشههههه
ویو یونگی
من خیلی ات رو دوست دارم ولی بخاطر بابام مجبورم باهاش این رفتارو داشته باشم کاش میشود ات هم دوست داشته باشه اما با رفتارم نه و بابام گفته باید ی نوه دیگه براش بیارم وگرنه هم من هم ات و میا رو میکشه چاره نداشتم و باید رفتارم با ات بد باشه
برش زمانی به ساعت۲ شب
ات:میا نمیخوام بخوابی
میا:......
ات:میا
*ات دید میا خوبش برده و وقتی ات و میا داشتن بازی میکردن یونگی نگاشون میکرد
ات: خوب حالا برم بخوابم خدا کنه یونگی یادش رفته باشه
یونگی:چرا باید یادم بره بیب
ات:یا رضااااااا تو از کجا اومدی
یونگی:از اینجا
ات:🙄
*یونگی دست ات رو کشید برد اتاق و ات رو پرت کرد رو تخت
ات:یونگی تو رو خدا🥺
یونگی:نه🤨
*یونگی رو ات خیمه زد که یهو...
۲۸۶
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.