گس لایتر/پارت ۱۴۴
عصر که شد، جونگکوک از خونه بیرون رفت...
برای دیدن بورام میرفت... از اول هم حسی به بورام نداشت... نه حالا! نه هیچوقت دیگه!
از اول هم صرفا برای این وارد زندگیش شد که به بهبود بیماریش کمک کنه...
اگر موندنش ادامه پیدا کرد به چند دلیل بود...
یکی اینکه نمیخواست بورام احساس کنه فقط ازش استفاده ابزاری کردن...
دیگه اینکه هدفش حفظ فاصله با بایول بود... از اینکه تمام وقتش رو همراه بایول باشه هراس داشت... چون گهگاه احساساتی نسبت به بایول پیدا میکرد که خودش تصور میکرد ترحمه!... ولی شاید چیزی فراتر از این بود و خودش نمیدونست!.... یا نمیخواست قبول کنه! ...
چون بورام رو دوران نوجوونیش میشناخت میدونست که هرگز بهش علاقه پیدا نمیکنه... برای همین توی رابطش با اون حد و مرزی رو رعایت نمیکرد... و صرفا باهاش نیازشو برطرف میکرد...
اما حالا!
حالا جونگکوک دلایلی پیدا کرده بود که بورام رو کنار بزاره...
نمیخواست یه دفعه و بی پروا اینو به بورام بگه... داشت به آرومی ازش فاصله میگرفت...
طوری که خودش خسته بشه و بره...
حالا جونگکوک پسرشو داشت... به پسرش خیلی علاقمند شده بود... فکرشم نمیکرد اینطوری به پسرش احساس پیدا کنه...
ته دلش میخواست پدر خوبی باشه برای جونگ هون...
محبتی که از پدرش ندیده بود رو میخواست به پسرش بده... تا احساس کمبود نکنه...
همه ی اینا به کنار...
محکم ترین دلیل جونگکوک برای کنار گذاشتن بورام این بود که حالا رییس شرکت ایم شده بود!...
حتی شرکتش از دوران حیات ایم داجونگ هم پیشرفت بیشتری کرده بود... و این موقعیت جونگکوک رو حساس میکرد!
درسته که اون رییس شرکت بود... اما نابی ، یون ها و بایول ورثه ی ایم داجونگ بودن...
کوچکترین خطایی توی این موقعیت میتونست نابودش کنه...
میترسید ارتباط صمیمانش با بورام باعث دردسر بشه... میترسید بورام فکر پلیدی به سرش بزنه و بخواد داخل این قدرت و ثروت جونگکوک سهیم بشه!... میترسید از اینکه ناخواسته صاحب بچه ی دیگه ای بشه و نتونه از زیر مسئولیتش شونه خالی کنه...
چون انسان همینه!... هروقت که معروفتر، ثروتمندتر و پرقدرت تر بشه ترسوتر میشه!
چون چیزای بیشتری برای از دست دادن خواهد داشت!!!... آبرو، ثروت، احترام و تایید دیگران، خم و راست شدن آدمها و .... از جمله چیزهایی هستن که افراد توی اوج برای از دست دادن دارن...
حالا... جونگکوک هم میترسید!... بورام بین این خانواده و سیستمی که جونگکوک برای خودش به پا کرده بود جایی نداشت! بلکه شبیه یه ویروس توی سیستمش خطرناک بود!...
همه ی اینها مقصود جئون جونگکوک بود!
ولی هیچوقت دربارشون با کسی صحبت نکرده بود! حتی مادرش که این همه از وجود بورام سرزنشش میکرد از افکار جونگکوک باخبر نبود...
*******
بورام روی مبل روبروی تلویزیون لم داده بود... با لباس خواب ساتن و مشکی رنگی که از صبح تنش بود مدام با بی حوصلگی کانالهای تلویزیون رو عوض میکرد... صدای در خونه رو شنید... که باز و بسته شد...
بلند شد و به پشت سرش نگاه کرد... با دیدن جونگکوک کنترل رو روی مبل انداخت...
لبخندی روی لبش نشست و به سمت جونگکوک دوید...
دستاشو از هم باز کرد و به محض رسیدن به جونگکوک دستاشو دورش حلقه کرد...
بورام: خوش اومدی عزیزم... از صبح منتظرتم
جونگکوک: ممنونم... نشد بیام
بورام: مهم اینه که الان اومدی... بریم بشینیم...
*خوب لایک کنیناااا😂مرسی اَه
برای دیدن بورام میرفت... از اول هم حسی به بورام نداشت... نه حالا! نه هیچوقت دیگه!
از اول هم صرفا برای این وارد زندگیش شد که به بهبود بیماریش کمک کنه...
اگر موندنش ادامه پیدا کرد به چند دلیل بود...
یکی اینکه نمیخواست بورام احساس کنه فقط ازش استفاده ابزاری کردن...
دیگه اینکه هدفش حفظ فاصله با بایول بود... از اینکه تمام وقتش رو همراه بایول باشه هراس داشت... چون گهگاه احساساتی نسبت به بایول پیدا میکرد که خودش تصور میکرد ترحمه!... ولی شاید چیزی فراتر از این بود و خودش نمیدونست!.... یا نمیخواست قبول کنه! ...
چون بورام رو دوران نوجوونیش میشناخت میدونست که هرگز بهش علاقه پیدا نمیکنه... برای همین توی رابطش با اون حد و مرزی رو رعایت نمیکرد... و صرفا باهاش نیازشو برطرف میکرد...
اما حالا!
حالا جونگکوک دلایلی پیدا کرده بود که بورام رو کنار بزاره...
نمیخواست یه دفعه و بی پروا اینو به بورام بگه... داشت به آرومی ازش فاصله میگرفت...
طوری که خودش خسته بشه و بره...
حالا جونگکوک پسرشو داشت... به پسرش خیلی علاقمند شده بود... فکرشم نمیکرد اینطوری به پسرش احساس پیدا کنه...
ته دلش میخواست پدر خوبی باشه برای جونگ هون...
محبتی که از پدرش ندیده بود رو میخواست به پسرش بده... تا احساس کمبود نکنه...
همه ی اینا به کنار...
محکم ترین دلیل جونگکوک برای کنار گذاشتن بورام این بود که حالا رییس شرکت ایم شده بود!...
حتی شرکتش از دوران حیات ایم داجونگ هم پیشرفت بیشتری کرده بود... و این موقعیت جونگکوک رو حساس میکرد!
درسته که اون رییس شرکت بود... اما نابی ، یون ها و بایول ورثه ی ایم داجونگ بودن...
کوچکترین خطایی توی این موقعیت میتونست نابودش کنه...
میترسید ارتباط صمیمانش با بورام باعث دردسر بشه... میترسید بورام فکر پلیدی به سرش بزنه و بخواد داخل این قدرت و ثروت جونگکوک سهیم بشه!... میترسید از اینکه ناخواسته صاحب بچه ی دیگه ای بشه و نتونه از زیر مسئولیتش شونه خالی کنه...
چون انسان همینه!... هروقت که معروفتر، ثروتمندتر و پرقدرت تر بشه ترسوتر میشه!
چون چیزای بیشتری برای از دست دادن خواهد داشت!!!... آبرو، ثروت، احترام و تایید دیگران، خم و راست شدن آدمها و .... از جمله چیزهایی هستن که افراد توی اوج برای از دست دادن دارن...
حالا... جونگکوک هم میترسید!... بورام بین این خانواده و سیستمی که جونگکوک برای خودش به پا کرده بود جایی نداشت! بلکه شبیه یه ویروس توی سیستمش خطرناک بود!...
همه ی اینها مقصود جئون جونگکوک بود!
ولی هیچوقت دربارشون با کسی صحبت نکرده بود! حتی مادرش که این همه از وجود بورام سرزنشش میکرد از افکار جونگکوک باخبر نبود...
*******
بورام روی مبل روبروی تلویزیون لم داده بود... با لباس خواب ساتن و مشکی رنگی که از صبح تنش بود مدام با بی حوصلگی کانالهای تلویزیون رو عوض میکرد... صدای در خونه رو شنید... که باز و بسته شد...
بلند شد و به پشت سرش نگاه کرد... با دیدن جونگکوک کنترل رو روی مبل انداخت...
لبخندی روی لبش نشست و به سمت جونگکوک دوید...
دستاشو از هم باز کرد و به محض رسیدن به جونگکوک دستاشو دورش حلقه کرد...
بورام: خوش اومدی عزیزم... از صبح منتظرتم
جونگکوک: ممنونم... نشد بیام
بورام: مهم اینه که الان اومدی... بریم بشینیم...
*خوب لایک کنیناااا😂مرسی اَه
۲۰.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.