فیک اجبار
فیک اجبار
پارت ³
✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯
از دید ات:
همینجوری نشسته بودم روی مبل که زنگ در به صدا در آمد رفتم در رو باز کردم و یه خانم بود که من نمیشناختمش
میونگ: سلام
ات : سلام بفرمایید
میونگ : تهیونگ خونست
ات : با تهیونگ چی کار دارید؟
میونگ : خانم لطفا جواب من رو بده
ات : آره
میونگ: خوبه....تهیونگ...تهیونگ
تهیونگ : ات چی شده؟....میونگ؟
میونگ : سلام داداشی
ات : داداشی؟
تهیونگ : سلام...تعجب کردم دیدمت
میونگ : امدم یک خبر بهت بگم
تهیونگ : چی؟
میونگ: میشه بیام تو؟
تهینگ : آره بیا
انگار اون دختره که اسمش میونگ بود خواهر تهیونگ هست آمد تو و نشست روی مبل تهیونگ هم روبه روش نشست منم کنار تهیونگو میخواستم ببینم چی میگه
میونگ: تهیونگ مینجی از کانادا برگشته و اینجا رو پیدا کرده
تهیونگ: چی؟
میونگ : آره
تهیونگ: ای بابا بد شد که فقط امیدوارم نیاد اینجا...راستی حالا اون رو ولش کن میخوام با یک نفر اشنات کنم
میونگ : کی؟
تهیونگ : این ات هست همسرم
میونگ : عه؟ ات تویی؟ سلام
ات : سلام
تهیونگ : و.... نایون بیا پایین
نایون : بابایییی (رفت پشت تهیونگ قایم شد)
تهیونگ : میونگ این نایون هست دخترم
میونگ : وای خدااا(تعجب) چه بامزه هست چرا بهم نگفتی...چند سالشه؟
تهیونگ : ۵ سالشه...نایون ایشون عمه میونگ هست سلام کن
نایون : سلام عمه میونگ
میونگ : سلام عزیزممم(بغلش کرد)
میونگ : خوب من دیگه برم
ات : چیزی نمیخوری؟
میونگ : نه ات مرسی...ات میشه یه لحظه بیایی کارت دارم
ات : باشه
میونگ: لطفا این رو به تهیونگ نگو
ات : باشه
میونگ : من میدونم ازدواج شما اجباری بوده و راستش مینجی همسر قبلیه تهیونگ هست و این شماره ی منه (روی کاغذ نوشت و داد به ات) لطفا هرچی که شد به من خبر بده و من رو به عنوان دوست خودت بدون...باشه؟
ات : باشه
میونگ : خدافظ...
ات : خدافظ
میونگ رفت و منم خیلی تعجب کرده بودم پس به چان یونگ (دوست صمیمی ات) زنگ زدم و گفتم باهم بریم کافه
(مکالمه ی ات و چان یونگ)
ات : سلام چان یونگ خوبی؟
چان یونگ: سلاممم چه عجب خوبی؟
ات : مرسی...میایی بریم بیرون؟
چان یونگ: آره حتما
ات : اوکی ساعت ۵ بیا کافه ی ••• میبینمت
چان یونگ : اوکی
ات : میبینمت بای
چان یونگ: بایی
(پایان تماس)
تهیونگ : داری با چان یونگ میری بیرون؟
ات : آره ساعت ۵
تهیونگ : اوکی...میونگ چیکارت داشت؟
ات: هیچی
تهیونگ : باشه تو داری با چان یونگ میری بیرون منم با نایون میرم شهر بازی
ات : باش خوش بگذره
تهیونگ : به تو هم
ساعت ۴ و نیم بود لباسم رو عوض کردم و یه آرایش ملایم کردم و رفتم بیرون
از دید تهیونگ:....
✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯
پایان این پارت 🌟❤️
پارت ³
✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯
از دید ات:
همینجوری نشسته بودم روی مبل که زنگ در به صدا در آمد رفتم در رو باز کردم و یه خانم بود که من نمیشناختمش
میونگ: سلام
ات : سلام بفرمایید
میونگ : تهیونگ خونست
ات : با تهیونگ چی کار دارید؟
میونگ : خانم لطفا جواب من رو بده
ات : آره
میونگ: خوبه....تهیونگ...تهیونگ
تهیونگ : ات چی شده؟....میونگ؟
میونگ : سلام داداشی
ات : داداشی؟
تهیونگ : سلام...تعجب کردم دیدمت
میونگ : امدم یک خبر بهت بگم
تهیونگ : چی؟
میونگ: میشه بیام تو؟
تهینگ : آره بیا
انگار اون دختره که اسمش میونگ بود خواهر تهیونگ هست آمد تو و نشست روی مبل تهیونگ هم روبه روش نشست منم کنار تهیونگو میخواستم ببینم چی میگه
میونگ: تهیونگ مینجی از کانادا برگشته و اینجا رو پیدا کرده
تهیونگ: چی؟
میونگ : آره
تهیونگ: ای بابا بد شد که فقط امیدوارم نیاد اینجا...راستی حالا اون رو ولش کن میخوام با یک نفر اشنات کنم
میونگ : کی؟
تهیونگ : این ات هست همسرم
میونگ : عه؟ ات تویی؟ سلام
ات : سلام
تهیونگ : و.... نایون بیا پایین
نایون : بابایییی (رفت پشت تهیونگ قایم شد)
تهیونگ : میونگ این نایون هست دخترم
میونگ : وای خدااا(تعجب) چه بامزه هست چرا بهم نگفتی...چند سالشه؟
تهیونگ : ۵ سالشه...نایون ایشون عمه میونگ هست سلام کن
نایون : سلام عمه میونگ
میونگ : سلام عزیزممم(بغلش کرد)
میونگ : خوب من دیگه برم
ات : چیزی نمیخوری؟
میونگ : نه ات مرسی...ات میشه یه لحظه بیایی کارت دارم
ات : باشه
میونگ: لطفا این رو به تهیونگ نگو
ات : باشه
میونگ : من میدونم ازدواج شما اجباری بوده و راستش مینجی همسر قبلیه تهیونگ هست و این شماره ی منه (روی کاغذ نوشت و داد به ات) لطفا هرچی که شد به من خبر بده و من رو به عنوان دوست خودت بدون...باشه؟
ات : باشه
میونگ : خدافظ...
ات : خدافظ
میونگ رفت و منم خیلی تعجب کرده بودم پس به چان یونگ (دوست صمیمی ات) زنگ زدم و گفتم باهم بریم کافه
(مکالمه ی ات و چان یونگ)
ات : سلام چان یونگ خوبی؟
چان یونگ: سلاممم چه عجب خوبی؟
ات : مرسی...میایی بریم بیرون؟
چان یونگ: آره حتما
ات : اوکی ساعت ۵ بیا کافه ی ••• میبینمت
چان یونگ : اوکی
ات : میبینمت بای
چان یونگ: بایی
(پایان تماس)
تهیونگ : داری با چان یونگ میری بیرون؟
ات : آره ساعت ۵
تهیونگ : اوکی...میونگ چیکارت داشت؟
ات: هیچی
تهیونگ : باشه تو داری با چان یونگ میری بیرون منم با نایون میرم شهر بازی
ات : باش خوش بگذره
تهیونگ : به تو هم
ساعت ۴ و نیم بود لباسم رو عوض کردم و یه آرایش ملایم کردم و رفتم بیرون
از دید تهیونگ:....
✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯
پایان این پارت 🌟❤️
۱۵.۴k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.