پارت ۳ فیک معجزه ی عشق
پارت ۳ فیک معجزه ی عشق
_ناره
ناره خیلی اروم برگشت و به میانا خیره شد . میانا دوباره اروم حرف زد تا کسی بیدار نشه چون به خاطر خرابکاری ناره همه بیرون خوابیده بودن
میانا_چه غلطی داری میکنی
ناره_اونی...باید برم...من نمیتونم به خاطر بابا آرزویی که از بچگی داشتم رو ول کنم
میانا فقط بهش نگاه کرد
_اونی...خواهش میکنم
میانا لبخند زد و نزدیک ناره شد و بغلش کرد . میانا خیلی بغض کرده بود چون ممکن بود دیگه خواهر کوچولوشو که واقعا عاشقش بود رو نبینه . اروم گونش رو بوسید و از بغلش بیرون اومد و تو چشماش زل زد
_امیدوارم...خیلی خیلی بهت خوش بگذره...سعی کن دیگه به چیزی گند نزنی
ناره لبخند زد
ناره_اگه...بابا ازت چیزی پرسید...بگو منو ندیدی
میانا_لازم نیست...هیچ حرفی نمیزنم
ناره_ممنون اونی...تو بهترین خواهر دنیایی
میانا_توهم عشق ترین و سر به هوا ترین خواهر کوچولوی دنیایی
***
همه از خواب بیدار شده بودن و دنبال ناره میگشتن . میانا همونطور که گفته بود هیچی راجب اینکه ناره رو دیده نگفت البته به پدر و مادرش نگفت . ولی سعی میکرد همرو گمراه کنه
_میگمااا...به نظرم خیلی خسته شده رفته سمت خونه...یعنی تو خواب راه رفته...بریم جاده رو دنبالش بگردیم...کاری دست خودش میده ها
برای کای چشم و ابرو اومد تا طرفداری کنه چون اون قضیرو فقط به کای گفته بود
_اره...به نظر منم تو خواب راه رفته...جادرو بگردیم
باباشون نفس عمیقی کشید
_باشه...بگردیم
***
ناره جیغ میزد و فرار میکرد . ولی اون سگ بزرگ قهوه ای که چشم های یخی داشت ول کن نبود . کلی دویید و دویید تا به یه دریاچه ی بزرگ رسید و هیچ راه فراری نداشت . آخه اون به شدت از خیسی بدش میومد . پشتشو به دریاچه کرد و یه قدم خیلی آروم به عقب رفت
_برو...آفرین پسر خوب...برو...مرگ ممممممممن...
همونطور که عقب میرفت پاش به سنگ گیر کرد و داشت از پشت میوفتاد که حرفشو با جیغ کشید . اما خوب نیوفتاد و کاملا افتاد تو بغل یه نفر و ناخودآگاه دستشو دور گردن اون فرد حلقه کرد
---
سهون با توری که تازه درستش کرده بود داخل دریاچه رفته بود و سعی میکرد ماهی بگیره . صدای جیغ نازکی رو شنید . یه دختر اونطرف دریاچه وایستاده بود ولی سهون رو ندیده بود چون کل توجهشو به سگی که دنبالش کرده بود داد . سهون خیلی دوست داشت که چهره ی اون دختر رو ببینه ولی اون دختر پشتش بهش بود . یکم رفت جلو تا به اونور دریاچه رسید . یکم خم شد تا اون دخترو ببینه که دختر عقبی اومد و پاش به سنگ کنار دریاچه گیر کرد و کاملا افتاد تو بغل سهون . جوری که دستشو دور گردن سهون حلقه کرده بود و توی بغل سهون بود . انگار که سهون با خواسته ی خودش اون دخترو بغل کرده بود و اونو با خودش جایی میبرد
....
_ناره
ناره خیلی اروم برگشت و به میانا خیره شد . میانا دوباره اروم حرف زد تا کسی بیدار نشه چون به خاطر خرابکاری ناره همه بیرون خوابیده بودن
میانا_چه غلطی داری میکنی
ناره_اونی...باید برم...من نمیتونم به خاطر بابا آرزویی که از بچگی داشتم رو ول کنم
میانا فقط بهش نگاه کرد
_اونی...خواهش میکنم
میانا لبخند زد و نزدیک ناره شد و بغلش کرد . میانا خیلی بغض کرده بود چون ممکن بود دیگه خواهر کوچولوشو که واقعا عاشقش بود رو نبینه . اروم گونش رو بوسید و از بغلش بیرون اومد و تو چشماش زل زد
_امیدوارم...خیلی خیلی بهت خوش بگذره...سعی کن دیگه به چیزی گند نزنی
ناره لبخند زد
ناره_اگه...بابا ازت چیزی پرسید...بگو منو ندیدی
میانا_لازم نیست...هیچ حرفی نمیزنم
ناره_ممنون اونی...تو بهترین خواهر دنیایی
میانا_توهم عشق ترین و سر به هوا ترین خواهر کوچولوی دنیایی
***
همه از خواب بیدار شده بودن و دنبال ناره میگشتن . میانا همونطور که گفته بود هیچی راجب اینکه ناره رو دیده نگفت البته به پدر و مادرش نگفت . ولی سعی میکرد همرو گمراه کنه
_میگمااا...به نظرم خیلی خسته شده رفته سمت خونه...یعنی تو خواب راه رفته...بریم جاده رو دنبالش بگردیم...کاری دست خودش میده ها
برای کای چشم و ابرو اومد تا طرفداری کنه چون اون قضیرو فقط به کای گفته بود
_اره...به نظر منم تو خواب راه رفته...جادرو بگردیم
باباشون نفس عمیقی کشید
_باشه...بگردیم
***
ناره جیغ میزد و فرار میکرد . ولی اون سگ بزرگ قهوه ای که چشم های یخی داشت ول کن نبود . کلی دویید و دویید تا به یه دریاچه ی بزرگ رسید و هیچ راه فراری نداشت . آخه اون به شدت از خیسی بدش میومد . پشتشو به دریاچه کرد و یه قدم خیلی آروم به عقب رفت
_برو...آفرین پسر خوب...برو...مرگ ممممممممن...
همونطور که عقب میرفت پاش به سنگ گیر کرد و داشت از پشت میوفتاد که حرفشو با جیغ کشید . اما خوب نیوفتاد و کاملا افتاد تو بغل یه نفر و ناخودآگاه دستشو دور گردن اون فرد حلقه کرد
---
سهون با توری که تازه درستش کرده بود داخل دریاچه رفته بود و سعی میکرد ماهی بگیره . صدای جیغ نازکی رو شنید . یه دختر اونطرف دریاچه وایستاده بود ولی سهون رو ندیده بود چون کل توجهشو به سگی که دنبالش کرده بود داد . سهون خیلی دوست داشت که چهره ی اون دختر رو ببینه ولی اون دختر پشتش بهش بود . یکم رفت جلو تا به اونور دریاچه رسید . یکم خم شد تا اون دخترو ببینه که دختر عقبی اومد و پاش به سنگ کنار دریاچه گیر کرد و کاملا افتاد تو بغل سهون . جوری که دستشو دور گردن سهون حلقه کرده بود و توی بغل سهون بود . انگار که سهون با خواسته ی خودش اون دخترو بغل کرده بود و اونو با خودش جایی میبرد
....
۱۶.۰k
۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.