فیک جونکوک پارت اخر.
ادامه:
ویو کوک: وارد عمارت شدم.انقدر عصبی بودم ک فک کنم اگ الان یاسنگ ببینم احتمال اینکه بکشمش زیاده.ولی باید خودمو کنترل کنم آروم باش کوک قرار نیست قاتل بشی از پله های عمارت بالا رفتم رفتم سمت اتاقم کت و شلوار درآوردم رفتم دوش گرفتم از حموم بیرون آمدم فقط یه حوله دورم بود.
صدای در زدن شنیدم
یاسنگ: میتونم بیام تو؟
کوک: نه لباس تنم نی
یاسنگ: یااا ما زن و شوهریم!
کوک: دختره هول میگم لباس تنم نیست... یهو در باز شد یاسنگ آمد تو.
کوک: بهت گفتم نیا تو .هوفف چیه چی میخوای؟ یاسنگ: رفتم نزدیک کوک خودمو به بدنش چسبوندمو سرمو گذاشتم رو سینش ...ازم فاصله گرفت رفت عقب.
یاسنگ: جونکوکیی ازم فرار نکنو رفتم نزدیکش بهش گفتم: میگمعا .. هوم اگ امشب کاری نداری میشه باهم دوتایی شام بریم بیرون لطفااا.
کوک: همون طور ک موهامو خشک میکردم گفتم نه نمیشه . بعد رفتم سمت کمدمو یه هودی برداشتم همین ک خواستم بپوشمش دستمو گرفت گفت: میشه نپوشیش! 😈
و لبخند شیطنت امیزی زد.
کوک : دستشو پس زدم هودی پوشیدم. یاسنگ: لطفااا بریم دیگ جونکوکییییییی
کوک: خواستم بگم نه سرش داد بزنم ک یاد حرفای پدرش افتادم گفتم باشه برو آماده شو
یاسنگ: هوراااا پریدم بغلش لباشو بوسیدم اما اون همکاری نمیکرد ک بهش گفتم یااا جونکوک ازت کم نشه یه وقت .( عصبی)
جونکوک: با اینکه دلم نمی خواست سمتش رفتمو لباشو بوسیدم مک کوچولویی زدم ک یاسنگ گفت: آها الان شدی جونکوکی ک من میخوام و لپمو کشید از اتاق رفت بیرون .
ویو یاسنگ: یه لباس قشنگ پوشیدمو آرایش کردم رفتیم رستوران واسم عجیب بود کوک خیلی باهام مهربون شده بود مثل اینکه حرفای پدرم روش تاثیر داشته کاش همیشه همین قدر مهربون بانی باشه!
ویو هشت ماه بعد:
یاسنگ: دیگ وقتش بود پسر کوچولومون قراره به دنیا بیاد.قراره واسه به دنیا آوردن بچه بریم مالزی.
ویو مالزی: یاسنگ: تو هتل نشسته بودم قرار بود هفته دیگ برم بیمارستان تا بچه به دنیا بیاد!
ویو کوک: الان ۸ ماه نفرت انگیز کنار یاسنگ گذروندم.بعلاوه من الان دیگ دارم پدر میشم .اوه ۸ ماه بدون عشق از سر مجبوری مهربون بودن با یاسنگ .هعی جونکوک میگذره باید تحمل کنی .
راستی از وقتی ک آمدیم مالزی بعد این همه سختی یه اتفاق جالب افتاد من ا/ ت دیدم! اون پزشک شده بود یه خانم جذاب از ۱ سال پیش خوشگل تر شده بود پیشش رفتم باهام مثل یه دوست رفتار میکرد مهربون بود منو بخشیده بود .اما من هنوز دوسش دارم دیوانه وار عاشقشم عاشق اون لبخند های شکلاتیش عاشق اون چشمای مشکیش ک هر وقت بهشون نگاه میکنم مستم میکنن.من هنوز عاشقشم!
ویو ا/ ت: او من امروز کوک دیدم جا خوردم. مثل همیشه وقتی میدیمش قلبم تند تند میزد دستو پامو گم میکردم اما اون آرامش خواصی ک داشت ارومم میکرد دروغ چرا من هنو عاشقشم اما.....
ویو کوک: وارد عمارت شدم.انقدر عصبی بودم ک فک کنم اگ الان یاسنگ ببینم احتمال اینکه بکشمش زیاده.ولی باید خودمو کنترل کنم آروم باش کوک قرار نیست قاتل بشی از پله های عمارت بالا رفتم رفتم سمت اتاقم کت و شلوار درآوردم رفتم دوش گرفتم از حموم بیرون آمدم فقط یه حوله دورم بود.
صدای در زدن شنیدم
یاسنگ: میتونم بیام تو؟
کوک: نه لباس تنم نی
یاسنگ: یااا ما زن و شوهریم!
کوک: دختره هول میگم لباس تنم نیست... یهو در باز شد یاسنگ آمد تو.
کوک: بهت گفتم نیا تو .هوفف چیه چی میخوای؟ یاسنگ: رفتم نزدیک کوک خودمو به بدنش چسبوندمو سرمو گذاشتم رو سینش ...ازم فاصله گرفت رفت عقب.
یاسنگ: جونکوکیی ازم فرار نکنو رفتم نزدیکش بهش گفتم: میگمعا .. هوم اگ امشب کاری نداری میشه باهم دوتایی شام بریم بیرون لطفااا.
کوک: همون طور ک موهامو خشک میکردم گفتم نه نمیشه . بعد رفتم سمت کمدمو یه هودی برداشتم همین ک خواستم بپوشمش دستمو گرفت گفت: میشه نپوشیش! 😈
و لبخند شیطنت امیزی زد.
کوک : دستشو پس زدم هودی پوشیدم. یاسنگ: لطفااا بریم دیگ جونکوکییییییی
کوک: خواستم بگم نه سرش داد بزنم ک یاد حرفای پدرش افتادم گفتم باشه برو آماده شو
یاسنگ: هوراااا پریدم بغلش لباشو بوسیدم اما اون همکاری نمیکرد ک بهش گفتم یااا جونکوک ازت کم نشه یه وقت .( عصبی)
جونکوک: با اینکه دلم نمی خواست سمتش رفتمو لباشو بوسیدم مک کوچولویی زدم ک یاسنگ گفت: آها الان شدی جونکوکی ک من میخوام و لپمو کشید از اتاق رفت بیرون .
ویو یاسنگ: یه لباس قشنگ پوشیدمو آرایش کردم رفتیم رستوران واسم عجیب بود کوک خیلی باهام مهربون شده بود مثل اینکه حرفای پدرم روش تاثیر داشته کاش همیشه همین قدر مهربون بانی باشه!
ویو هشت ماه بعد:
یاسنگ: دیگ وقتش بود پسر کوچولومون قراره به دنیا بیاد.قراره واسه به دنیا آوردن بچه بریم مالزی.
ویو مالزی: یاسنگ: تو هتل نشسته بودم قرار بود هفته دیگ برم بیمارستان تا بچه به دنیا بیاد!
ویو کوک: الان ۸ ماه نفرت انگیز کنار یاسنگ گذروندم.بعلاوه من الان دیگ دارم پدر میشم .اوه ۸ ماه بدون عشق از سر مجبوری مهربون بودن با یاسنگ .هعی جونکوک میگذره باید تحمل کنی .
راستی از وقتی ک آمدیم مالزی بعد این همه سختی یه اتفاق جالب افتاد من ا/ ت دیدم! اون پزشک شده بود یه خانم جذاب از ۱ سال پیش خوشگل تر شده بود پیشش رفتم باهام مثل یه دوست رفتار میکرد مهربون بود منو بخشیده بود .اما من هنوز دوسش دارم دیوانه وار عاشقشم عاشق اون لبخند های شکلاتیش عاشق اون چشمای مشکیش ک هر وقت بهشون نگاه میکنم مستم میکنن.من هنوز عاشقشم!
ویو ا/ ت: او من امروز کوک دیدم جا خوردم. مثل همیشه وقتی میدیمش قلبم تند تند میزد دستو پامو گم میکردم اما اون آرامش خواصی ک داشت ارومم میکرد دروغ چرا من هنو عاشقشم اما.....
۱۵.۸k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.