اندوه بزرگ
💔🖤😔 ای پنهانی ترین اندوه من😔🖤💔:
تو سالن دادگاه متوجه نگاههای مردم میشدم صداشونومیشنیدم ....میگفتن
این چیکار کرده .........عه پسررو ببین
چه خوشتیپه .....چشاشوببین......ببخشید
اقاشمامژه هاتونو فرمیزنین .....
حرفها مثل. پتک بود که میخورد توی سرم به پدرم فکرمیکردم که ازم بیخبر بود.دلم برای بیرون تنگ شده بود.چرا
باید بخاطرکاریکه نکردم تاوان بدم ....
چشمم افتاد به احتشام که زل زده بمن
بایه غرور خاصی توقع داشت بهش التماس کنم ازبغلش که رد شدم اب دهنموانداختم جلوپاش اونم گفت ای
پسره بیشعوربهش اعتنایی نکردم نزدیک بیرون رفتن بودیم که شنیدم به صدایی اشناداره منوصدامیکنه برگشتم دیدم ارنوازه با یه بچه توبغلش گفت صبر کن
کسیکه به کم اونطرفترش بود مهرناز بود
ارنواز اومدنزدیکم گفت ببین چقدر قشنگه من بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
خدا برای پدرومادرش. حفظش کنه ،گفت
پدرش تویی .............................
یه عروسک کوچولو که اندازه دستهای من بود من کاملا لال شده بودم میخواستم بگم من پدرشم اما نمیتونستم تمام ماهیچه های صورتم داشت میلرزیدباورم
نمیشدگفت بیا بغلش کن من یه دنیا ارزو
داشتم برای اون لحظه توخیالات من اصلا اینطوری نبود لحظه ای که قرار بود
بچموبغل کنم دلم میخواست به همه التماس کنم جلوی همه زانو بزنم هرکسی
هرکاری دلش خواست باهام بکنه اما بچموبهم بدن برم فقط نه من نمیخواستم
برای اولین بار بادستبند اونو بغل کنم به ارنواز اشاره کردم دستبند دستمه اون از مامور خواست دستمو باز کنه اما قبول نکرد گفت صدمیلیون رد مال داره خانم محاله.....انگشتموبردم سمت دستای کوچولوش مثل اینکه منوشناخت باتمام دستش فقط تونست انگشت منوبگیره وفشار بده من اونروز اون لحظه نمیدونم
چه اتفاقی افتاد برام اما یه قسمت ازوجودمو دیدم که داره ازم جدا میشه قید همه چیزموزدم برگشتم سمت احتشام گفتم هرکاری بگی میکنم ....
گفت اینکه وظیفته اما منو الاف کردی
کار بزرگی نمیکنی برو وامضا کن.گفتم ازادمیشم تمومه گفت حتما حتما.....
برگشتم وخواهش کردم اجازه بدن امضاکنم وکیل گفت باید همون اول اینکارو میکردی گفتم کی ازاد میشم گفت احتمالا تاشب ....
تو سالن دادگاه متوجه نگاههای مردم میشدم صداشونومیشنیدم ....میگفتن
این چیکار کرده .........عه پسررو ببین
چه خوشتیپه .....چشاشوببین......ببخشید
اقاشمامژه هاتونو فرمیزنین .....
حرفها مثل. پتک بود که میخورد توی سرم به پدرم فکرمیکردم که ازم بیخبر بود.دلم برای بیرون تنگ شده بود.چرا
باید بخاطرکاریکه نکردم تاوان بدم ....
چشمم افتاد به احتشام که زل زده بمن
بایه غرور خاصی توقع داشت بهش التماس کنم ازبغلش که رد شدم اب دهنموانداختم جلوپاش اونم گفت ای
پسره بیشعوربهش اعتنایی نکردم نزدیک بیرون رفتن بودیم که شنیدم به صدایی اشناداره منوصدامیکنه برگشتم دیدم ارنوازه با یه بچه توبغلش گفت صبر کن
کسیکه به کم اونطرفترش بود مهرناز بود
ارنواز اومدنزدیکم گفت ببین چقدر قشنگه من بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
خدا برای پدرومادرش. حفظش کنه ،گفت
پدرش تویی .............................
یه عروسک کوچولو که اندازه دستهای من بود من کاملا لال شده بودم میخواستم بگم من پدرشم اما نمیتونستم تمام ماهیچه های صورتم داشت میلرزیدباورم
نمیشدگفت بیا بغلش کن من یه دنیا ارزو
داشتم برای اون لحظه توخیالات من اصلا اینطوری نبود لحظه ای که قرار بود
بچموبغل کنم دلم میخواست به همه التماس کنم جلوی همه زانو بزنم هرکسی
هرکاری دلش خواست باهام بکنه اما بچموبهم بدن برم فقط نه من نمیخواستم
برای اولین بار بادستبند اونو بغل کنم به ارنواز اشاره کردم دستبند دستمه اون از مامور خواست دستمو باز کنه اما قبول نکرد گفت صدمیلیون رد مال داره خانم محاله.....انگشتموبردم سمت دستای کوچولوش مثل اینکه منوشناخت باتمام دستش فقط تونست انگشت منوبگیره وفشار بده من اونروز اون لحظه نمیدونم
چه اتفاقی افتاد برام اما یه قسمت ازوجودمو دیدم که داره ازم جدا میشه قید همه چیزموزدم برگشتم سمت احتشام گفتم هرکاری بگی میکنم ....
گفت اینکه وظیفته اما منو الاف کردی
کار بزرگی نمیکنی برو وامضا کن.گفتم ازادمیشم تمومه گفت حتما حتما.....
برگشتم وخواهش کردم اجازه بدن امضاکنم وکیل گفت باید همون اول اینکارو میکردی گفتم کی ازاد میشم گفت احتمالا تاشب ....
۲.۲k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.