رمان همنشین فرهیخته پارت ۶
صبح روز بعد در کارگاه::
_سلام مدیر صبحتون بخیر
_سلام چویا به موقع اومدی،خبر تازه ای برایت دارم،درخواستت برای ناشر مجموعه ی زندگی امروزی تایید شده آنها قبولت کردن که به عنوان یک نویسنده ی تازه کار آنجا شروع به کار کنی و دستمزد خوبیم بهت تعلق می گیره
از زبان راوی::
در همان لحظه دازای وارد کارگاه شد و از پشت در ناگهان متوجه صحبت های آنها شد.
_یادته درسته چویا؟ از سه ماه پیش که شروع به کار کردن به اینجا کردی بابت دستمزد و نزدیکی خانه ات درخواست اضافه کاری در جای دیگه داشتی الان فرصت خوبیه برایت،تازه متوجه استعداد نویسندگیت هم شدن تمایل به رفتن داری؟ مطمعنم آینده ی خوبی در انتظارته
راوی::
چویا با مکس بسیار،دستانش را که از شدت سرما یخ زده بودند و بی حس شده بود را بالای سرش برد و عرق های سردش را از پیشانیش پاک کرد و به مدیر گفت::
عذر میخواهم ممکن که مدت بیشتری برای فکر کردن به بنده زمان بدهید؟
_باشه تا فردا صبح تصمیمت را بگیر.
دازای::
وقتی صحبت های مدیر را با چویا شنیدم بسیار جا خوردم تمامی برگه های کاهی که با نخی آنها را گره زده بودم و تمام مدت شب درحالپاکنویسی و دسته بندی آنها بودم را هنگام خارج شدن چویا از در بر سینه اش کوبیدم و فرار کردم ودرکارگاه را محکم بستم.
از دلیل فرارمناآگاه بودم.شاید احساس ترس می کردم یا شاید نمیخواستم از آنجا برود یا باعث از بین رفتن دوستی مان شود.
چویا:: وقتی از در اتاق خارج شدم ناگهان دازای را دیدم که برگه هایی را محکم بر سینه ام کوبید وفرار کرد،آنچنان سرعت رفتنش زیاد بود که حتی فرصت توضیح شرایط را به او نداشتم.
به نوشته ها نگاهی انداختم صفحه ی اول رمان عنوان را نوشته بود:: همنشین فرهیخته
_سلام مدیر صبحتون بخیر
_سلام چویا به موقع اومدی،خبر تازه ای برایت دارم،درخواستت برای ناشر مجموعه ی زندگی امروزی تایید شده آنها قبولت کردن که به عنوان یک نویسنده ی تازه کار آنجا شروع به کار کنی و دستمزد خوبیم بهت تعلق می گیره
از زبان راوی::
در همان لحظه دازای وارد کارگاه شد و از پشت در ناگهان متوجه صحبت های آنها شد.
_یادته درسته چویا؟ از سه ماه پیش که شروع به کار کردن به اینجا کردی بابت دستمزد و نزدیکی خانه ات درخواست اضافه کاری در جای دیگه داشتی الان فرصت خوبیه برایت،تازه متوجه استعداد نویسندگیت هم شدن تمایل به رفتن داری؟ مطمعنم آینده ی خوبی در انتظارته
راوی::
چویا با مکس بسیار،دستانش را که از شدت سرما یخ زده بودند و بی حس شده بود را بالای سرش برد و عرق های سردش را از پیشانیش پاک کرد و به مدیر گفت::
عذر میخواهم ممکن که مدت بیشتری برای فکر کردن به بنده زمان بدهید؟
_باشه تا فردا صبح تصمیمت را بگیر.
دازای::
وقتی صحبت های مدیر را با چویا شنیدم بسیار جا خوردم تمامی برگه های کاهی که با نخی آنها را گره زده بودم و تمام مدت شب درحالپاکنویسی و دسته بندی آنها بودم را هنگام خارج شدن چویا از در بر سینه اش کوبیدم و فرار کردم ودرکارگاه را محکم بستم.
از دلیل فرارمناآگاه بودم.شاید احساس ترس می کردم یا شاید نمیخواستم از آنجا برود یا باعث از بین رفتن دوستی مان شود.
چویا:: وقتی از در اتاق خارج شدم ناگهان دازای را دیدم که برگه هایی را محکم بر سینه ام کوبید وفرار کرد،آنچنان سرعت رفتنش زیاد بود که حتی فرصت توضیح شرایط را به او نداشتم.
به نوشته ها نگاهی انداختم صفحه ی اول رمان عنوان را نوشته بود:: همنشین فرهیخته
۶.۴k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.