سرنوشت نفرین شده...
پارت 33
؟ پدربزرگ بسه این یکی از دوستای کوک و لوئیسه چرا باید کنار شما بشینه در شأن شما نیست
J من شان خودمو انتخاب میکنم نه تو
اینو گفت و دوباره بهم اشاره کرد که بیام پیشش با کلی خجالت یه نگاه کردم به کوک یه نگاه کردم به لوئیس یه نگاه کردم به پدربزرگ دوباره یه نگاه به کوک و لوئیس کردم واقعا باید چیکار میکردم
سر به پایینو با خجالت رفتم و نشستم جایی که گفته بود یعنی صندلی کناریش
منو کلی به حرف گرفت و من صمیمی شدم و کل زندگیمو براش تعریف کردم همه چیز همه چیز همه چیز حتی اینم گفتم که کوک چند ماه پیش چه جوری بهم تجاوز کرد اون واقعا شنونده خوبی بود و واقعاً حس خوبی میداد اولین بارم بود که حرف زدم با یه فرد کهنسال انقدر بهم وایب به خوبی میداد
پرس زمانی به شب
ویو کوک
بعد اینکه پدربزرگ لارا رو خیلی خیلی شیرین کرد و بهش اعتماد به نفس داد و بزرگش کرد کم کم اونم با اعتماد به نفس اومد پیشم
-کوک چخبر
+سلامتی! از دزدیدن پدربزرگم لذت میبری؟
-کوک این چه حرفیه من واقعاً همچین کاری نکردم دیدی که خودش صدام زد
نشسته بودیم تو حیاط و حس میکرد لارا خیلی نزدیکم نشسته
-کوک؟
+هوم؟
-چیشده؟ ناراحتی؟
+نه چیزی نشده
-ولی تو خودت رفتی
+نه
به روبرو نگا میکردم ولی دلیل نمیشد از گوشه چشمم لارا رو نبینم دیدم که به زمین نگاه کرد و بعد کمی مکث سکوت بینمون رو شکست و گفت
-کوک باید یچیزی بگم اما نمیدونم چه جوری شروعش کنم یکم گفتنش برام سخته گاهی وقتا حس میکنم فقط بیام بهت بگم و بعد گفتنش فقط فرار کنم و برم برم یه جایی سرمو بکنم تو چاله خاکی یا چیزی واقعاً خیلی خجالت میکشم از گفتنش حس میکنم بعد گفتنش قراره آب بشم برم زمین
+خجالت نکش بگو
-خبببب ببین ناراحتی و عصبی نشو... فقط میخوام اینو بگم که... راستش... یه جورایی
تا اینجا اوکی بود ولی جمله اخرشو خیلی اروم گفت اما شنیدم
-ازت خوشم میاد
+همینو کم داشتم
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
؟ پدربزرگ بسه این یکی از دوستای کوک و لوئیسه چرا باید کنار شما بشینه در شأن شما نیست
J من شان خودمو انتخاب میکنم نه تو
اینو گفت و دوباره بهم اشاره کرد که بیام پیشش با کلی خجالت یه نگاه کردم به کوک یه نگاه کردم به لوئیس یه نگاه کردم به پدربزرگ دوباره یه نگاه به کوک و لوئیس کردم واقعا باید چیکار میکردم
سر به پایینو با خجالت رفتم و نشستم جایی که گفته بود یعنی صندلی کناریش
منو کلی به حرف گرفت و من صمیمی شدم و کل زندگیمو براش تعریف کردم همه چیز همه چیز همه چیز حتی اینم گفتم که کوک چند ماه پیش چه جوری بهم تجاوز کرد اون واقعا شنونده خوبی بود و واقعاً حس خوبی میداد اولین بارم بود که حرف زدم با یه فرد کهنسال انقدر بهم وایب به خوبی میداد
پرس زمانی به شب
ویو کوک
بعد اینکه پدربزرگ لارا رو خیلی خیلی شیرین کرد و بهش اعتماد به نفس داد و بزرگش کرد کم کم اونم با اعتماد به نفس اومد پیشم
-کوک چخبر
+سلامتی! از دزدیدن پدربزرگم لذت میبری؟
-کوک این چه حرفیه من واقعاً همچین کاری نکردم دیدی که خودش صدام زد
نشسته بودیم تو حیاط و حس میکرد لارا خیلی نزدیکم نشسته
-کوک؟
+هوم؟
-چیشده؟ ناراحتی؟
+نه چیزی نشده
-ولی تو خودت رفتی
+نه
به روبرو نگا میکردم ولی دلیل نمیشد از گوشه چشمم لارا رو نبینم دیدم که به زمین نگاه کرد و بعد کمی مکث سکوت بینمون رو شکست و گفت
-کوک باید یچیزی بگم اما نمیدونم چه جوری شروعش کنم یکم گفتنش برام سخته گاهی وقتا حس میکنم فقط بیام بهت بگم و بعد گفتنش فقط فرار کنم و برم برم یه جایی سرمو بکنم تو چاله خاکی یا چیزی واقعاً خیلی خجالت میکشم از گفتنش حس میکنم بعد گفتنش قراره آب بشم برم زمین
+خجالت نکش بگو
-خبببب ببین ناراحتی و عصبی نشو... فقط میخوام اینو بگم که... راستش... یه جورایی
تا اینجا اوکی بود ولی جمله اخرشو خیلی اروم گفت اما شنیدم
-ازت خوشم میاد
+همینو کم داشتم
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۵.۰k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.