پارت ۳۸"انتقام"
"انتقام"
پارت ۳۸
/از زبان جیمین
پشت در واستاده بودم حسابی استرس داشتم یه نگاه به ساعت کردم ساعت ۵ نیم بود کلی وقت تلف کرده بودم..یه نفس عمیق کشیدم و دادم بیرون و بلاخره کلید انداختم که دیدم باز شد..باروم نمیشد بعد ۶ سال هنوز قفل همون باشه با تعجب وارد خونه شدم که یکی اومد جلوم واستاد فکنم پرستار هایجین بود چونا.ت گفته بودش که با پرستارش خونه تنهاست
"سلام آقای پارک.. خانم ا.ت گفته بودن که تشریف میارین..هایجین تو اتاقشون هستن میخواید صداشون کنم؟
+نه خودم میرم.
سری بالا پایین کرد و رفت که رفتم تو سالن یه نگاهی به خونه انداختم که بیشتر از این نمیتونست شک بهم وارد بشه هیچی تغییر نکرده بود هیچی..حتی لیوانی که برای دکور گذاشته بودم روی میز هم هنوز بعد ۶ سال اونجا بود ، ا.ت هیچی رو تغییر نداده که یهو نسبت به خودم حس بدی گرفتم رفتم سمت اتاق هایجین که چشم به اتاق ا.ت افتاد که قبلا اتاق دوتامون بود..درش باز بود که داخل شدم اینجا هم چیز زیادی تغییر نکرده بود تخت هنور همون بود که یهو چشم به قاب رو دیوار خورد که یه قدم رفتم عقب..ا.ت عکس خودش و منو چاپ کرده بود جوری که نصف اتاق به اون بزرگی رو گرفته بود قلبم شروع کرد به تند تند زدن اگه یکم دیگه اینجا میموندم مطمئنم اشکم در میومد زود خارج شدم که رفتم پشت در اتاق هایجین واستادم که صدای خنده هاش از پشت در میومد یه حسی داشتم نمیدونستم الان که وارد شدم باید چجوری رفتار کنم یا چجوری شروع کنم یا چه واکنشی داشته باشم..
سرمو انداختم پایین و با انگشتام ور میرفتم اینقدر اونجا واستادم که با صدای پرستار به خودم اومدم
"آقا نمیخواید برید تو؟..خیلی وقته همینطوری پشت در واستادین.
+چ..ها عا آره..باید برم ن؟نمیدونم باید چیکار کنم.
"قربان اصلا نگران نباشید میتونم بفهمم چه حسی دارین..اما بیشتر منتظر نزارین خودتون و هایجین رو..هایجین خیلی مشتاقه شمارو ببینه.
داشت راست میگفت فقط داشتم وقت تلف میکردم برگشتم چیزی بگم که در با صدای خنده هایجین باز شد که داشت میگفت خاله یو که وقتی منو دید یه قدم رفت عقب و عروسک دستشو تو بغلش جمع کرد و بهم خیره شد منم فقط خیره نگاش میکردم یعنی الانن واقعا این فنچ پسر من بود؟اصلا غیر قابل باور بود..خیلی خشگل بود عین مامانش که یهو نفهمیدم کی اشکم ریخت که با صدای هایجین به خودم اومدم
•بابا؟
خودمو جمع جور کردم که یهو دیدم هایجین اومد از دستام گرفت و کشید طرف اتاق ا.ت.. منو برد سمت عکس منو ا.ت بعد دستامو ول کرد و به من که تو عکس بودم اشاره کرد
•تو اینی؟
از این حرفش بغض داشت خرخرمو میخورد که رو به روش رو زانو هام نشستم و از بازوهاش گرفتم و با بغضی که داشتم لب زدم
+اره منم
که یهو یه لبخندی زد که لبخندش باعث شد اشک از گوشه چشام بریزه
•مامان بهم گفته بود که میای..مامانی هیچوقت دروغ نمیگه.(لبخند)
•ولی.. چرا داری گریه میکنی؟
+چون بابایی از دیدن پسرش خوشحاله.
بعد از حرفم محکم بغلش کردم و تو بغلم فشارش دادم..
___________
کلی با هایجین وقت گذروندم جوری که با حضور هایجین متوجه گذشتن زمان نمیشم که بلاخره خوابالو شد و پرستارش خابوندش یه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود احتمالا ا.ت مجبور شده بخاطر من تا الان بیرون بمونه از رو زمین پاشدم اسباب بازی های هایجین رو دادم اونور و رفتم سمت تختش و یه بوسه گذاشتم رو پیشونیش و از اتاق رفتم بیرون
وارد سالن شدم و همینطوری اونجا واستادم که یه خاطره ای یادم اومد که یهو خندم گرفت
[فلش بک به ۶ سال پیش]
+عزیزم احتمالا خسته ای بیا این قهوه رو بخور!
ا.ت یه نفسی گرفت و قهوه رو از دست جیمین گرفت و با لبخند بهش نگاه کرد
_وای مرسی.. واقعا همچی چیزی نیاز داشتم.
ا.ت یه نگاه به قهوه کرد و یکم ازش رو خورد که یهو همه رو تف کرد بیرون و لیوان رو محکم گذاشت رو میز و از سرجاش پاشد و به لیوان اشاره کرد
_واستا ببینم تو توی این خاک ریختی؟
جیمین که از خنده سرخ شده بود با خونسردی برگشت طرف ا.ت
+چی خاک..من خاک ریختم؟
ا.ت با غضب رفت سمتش و دستاشو گذاشت رو شونه جیمین
_تو الان داری منو مسخره میکنی؟
ا.ت جیمین رو محکم نگه داشته بود که از پشت موهای جیمین رو گرفت و سرشو اورد جلو و رفت سمت لباش و لب های پایینشو یه گاز محکم کند که صدای داد جیمین بلند شد
+عای وحشی چیکار میکنی..
ا.ت هلش داد که افتاد رو مبل و قهوه رو ریخت روش و رفت رو به روی جیمین واستاد
_جیمین میدونی عاشقتم دیگه ن؟..خیلی دوست دارم.
_پس حقت بود پوست خیاری!
_فکر تلافی به سرت نزنه که این دفعه دماغتو میکنم.
[پایان فلش بک]
پارت ۳۸
/از زبان جیمین
پشت در واستاده بودم حسابی استرس داشتم یه نگاه به ساعت کردم ساعت ۵ نیم بود کلی وقت تلف کرده بودم..یه نفس عمیق کشیدم و دادم بیرون و بلاخره کلید انداختم که دیدم باز شد..باروم نمیشد بعد ۶ سال هنوز قفل همون باشه با تعجب وارد خونه شدم که یکی اومد جلوم واستاد فکنم پرستار هایجین بود چونا.ت گفته بودش که با پرستارش خونه تنهاست
"سلام آقای پارک.. خانم ا.ت گفته بودن که تشریف میارین..هایجین تو اتاقشون هستن میخواید صداشون کنم؟
+نه خودم میرم.
سری بالا پایین کرد و رفت که رفتم تو سالن یه نگاهی به خونه انداختم که بیشتر از این نمیتونست شک بهم وارد بشه هیچی تغییر نکرده بود هیچی..حتی لیوانی که برای دکور گذاشته بودم روی میز هم هنوز بعد ۶ سال اونجا بود ، ا.ت هیچی رو تغییر نداده که یهو نسبت به خودم حس بدی گرفتم رفتم سمت اتاق هایجین که چشم به اتاق ا.ت افتاد که قبلا اتاق دوتامون بود..درش باز بود که داخل شدم اینجا هم چیز زیادی تغییر نکرده بود تخت هنور همون بود که یهو چشم به قاب رو دیوار خورد که یه قدم رفتم عقب..ا.ت عکس خودش و منو چاپ کرده بود جوری که نصف اتاق به اون بزرگی رو گرفته بود قلبم شروع کرد به تند تند زدن اگه یکم دیگه اینجا میموندم مطمئنم اشکم در میومد زود خارج شدم که رفتم پشت در اتاق هایجین واستادم که صدای خنده هاش از پشت در میومد یه حسی داشتم نمیدونستم الان که وارد شدم باید چجوری رفتار کنم یا چجوری شروع کنم یا چه واکنشی داشته باشم..
سرمو انداختم پایین و با انگشتام ور میرفتم اینقدر اونجا واستادم که با صدای پرستار به خودم اومدم
"آقا نمیخواید برید تو؟..خیلی وقته همینطوری پشت در واستادین.
+چ..ها عا آره..باید برم ن؟نمیدونم باید چیکار کنم.
"قربان اصلا نگران نباشید میتونم بفهمم چه حسی دارین..اما بیشتر منتظر نزارین خودتون و هایجین رو..هایجین خیلی مشتاقه شمارو ببینه.
داشت راست میگفت فقط داشتم وقت تلف میکردم برگشتم چیزی بگم که در با صدای خنده هایجین باز شد که داشت میگفت خاله یو که وقتی منو دید یه قدم رفت عقب و عروسک دستشو تو بغلش جمع کرد و بهم خیره شد منم فقط خیره نگاش میکردم یعنی الانن واقعا این فنچ پسر من بود؟اصلا غیر قابل باور بود..خیلی خشگل بود عین مامانش که یهو نفهمیدم کی اشکم ریخت که با صدای هایجین به خودم اومدم
•بابا؟
خودمو جمع جور کردم که یهو دیدم هایجین اومد از دستام گرفت و کشید طرف اتاق ا.ت.. منو برد سمت عکس منو ا.ت بعد دستامو ول کرد و به من که تو عکس بودم اشاره کرد
•تو اینی؟
از این حرفش بغض داشت خرخرمو میخورد که رو به روش رو زانو هام نشستم و از بازوهاش گرفتم و با بغضی که داشتم لب زدم
+اره منم
که یهو یه لبخندی زد که لبخندش باعث شد اشک از گوشه چشام بریزه
•مامان بهم گفته بود که میای..مامانی هیچوقت دروغ نمیگه.(لبخند)
•ولی.. چرا داری گریه میکنی؟
+چون بابایی از دیدن پسرش خوشحاله.
بعد از حرفم محکم بغلش کردم و تو بغلم فشارش دادم..
___________
کلی با هایجین وقت گذروندم جوری که با حضور هایجین متوجه گذشتن زمان نمیشم که بلاخره خوابالو شد و پرستارش خابوندش یه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود احتمالا ا.ت مجبور شده بخاطر من تا الان بیرون بمونه از رو زمین پاشدم اسباب بازی های هایجین رو دادم اونور و رفتم سمت تختش و یه بوسه گذاشتم رو پیشونیش و از اتاق رفتم بیرون
وارد سالن شدم و همینطوری اونجا واستادم که یه خاطره ای یادم اومد که یهو خندم گرفت
[فلش بک به ۶ سال پیش]
+عزیزم احتمالا خسته ای بیا این قهوه رو بخور!
ا.ت یه نفسی گرفت و قهوه رو از دست جیمین گرفت و با لبخند بهش نگاه کرد
_وای مرسی.. واقعا همچی چیزی نیاز داشتم.
ا.ت یه نگاه به قهوه کرد و یکم ازش رو خورد که یهو همه رو تف کرد بیرون و لیوان رو محکم گذاشت رو میز و از سرجاش پاشد و به لیوان اشاره کرد
_واستا ببینم تو توی این خاک ریختی؟
جیمین که از خنده سرخ شده بود با خونسردی برگشت طرف ا.ت
+چی خاک..من خاک ریختم؟
ا.ت با غضب رفت سمتش و دستاشو گذاشت رو شونه جیمین
_تو الان داری منو مسخره میکنی؟
ا.ت جیمین رو محکم نگه داشته بود که از پشت موهای جیمین رو گرفت و سرشو اورد جلو و رفت سمت لباش و لب های پایینشو یه گاز محکم کند که صدای داد جیمین بلند شد
+عای وحشی چیکار میکنی..
ا.ت هلش داد که افتاد رو مبل و قهوه رو ریخت روش و رفت رو به روی جیمین واستاد
_جیمین میدونی عاشقتم دیگه ن؟..خیلی دوست دارم.
_پس حقت بود پوست خیاری!
_فکر تلافی به سرت نزنه که این دفعه دماغتو میکنم.
[پایان فلش بک]
۱۸.۹k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.