فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p30
*سه روز بعد*
*از زبان بورام*
امروز حال مینجون اوپا دیگه کامل کامل خوب شده بود... یونگ رو هم خوب بود اما هنوز باید داروهاشو مصرف میکرد، ولی خب جفتشون از بیمارستان مرخص شدن... کارای ترخیص رو من و تهیونگ شیی و جونگ کوک انجام دادیم و سوار ماشین شدیم که برگردیم سئول...
*از زبان تهیونگ*
خداروشکر همه بهوش اومدن و ماهم داریم برمیگردیم سئول
بورام: بچه ها بیاین از این به بعد توی خونه ی جدید من و میسان بمونیم
تهیونگ: به نظر منم خوبه چون سوجین توی هتل ول کنمون نیست
مینجون: خب پس حله همه امشب خونه ی شما
بومگیو: وسایل رو چیکار کنیم؟
مینجون: اون با من وقتی رفتم شیفتمو توی هتل کار کنم موقع برگشت وسایلتون رو میارم
بعد از اینکه این بحث تموم شد میسان توی گوشم گفت
میسان: کی جریان رو به بچه ها بگیم؟
تهیونگ: همین امشب اعتراف میکنیم...من دیگه تحمل ندارم عشقمو از بقیه مخفی کنم!!
میخواستم بغلش کنم که میسان با لبخند گفت
میسان: حالا اینجا توی ماشین جای بغل کردن نیست بزار سوپرایز شن!!
تهیونگ: پس باشه خانم کیم دیگه تا وقتی رسیدیم خونه صبر میکنم... بعدا حسابت رو میرسم
بلاخره رسیدیم خونه
*از زبان بومگیو*
وقتی رسیدیم خونه...خونه خیلی بزرگتر از تصوراتمون بود
حدود ۳ تا اتاق داشت و پذیرایی و آشپرخونه ی خیلی دلبازی داشت
بومگیو: عجب انتخابی کردینااا خوبه ما اومدیم به این خونه
جونگ کوک: خیلی خونه ی دلبازیه...افرین
نشستیم و داشتیم باهم حرف میزدیم که...
تهیونگ شی اومد و جفت میسان نشست...
*از زبان مینجون*
داشتیم غذا میخوردیم
وقتی تهیونگ اومد جفت میسان نشست غذا پرید توی گلوم و به سرفه افتادم...
یعنی باهم توی رابطن؟
تهیونگ اومد گفت
تهیونگ: الان که داریم غذا میخوریم میخوام یه چیز خیلی مهمی هم بهتون بگم
همه باهم: بگو
تهیونگ:راستش من...
جونگ کوک: تو چی؟
تهیونگ:من یعنی...
بورام: ای بابا بگو دیگه
از استرس سرخ شده بود
تهیونگ: نمیدونم چطور باید بگم!! گفتنش خیلی سخته
یونگ رو: ای بابا بگو دیگه
تهیونگ خیلی با عجله و بلند گفت
تهیونگ: من و میسان باهم توی رابطه ایم!!
صورت میسان از خجالت سرخ شده بود و فقط میخندید
همه شروع کردن به دست زدن
بورام یجوری ذوق زده شده بود که انگار دنیا رو بهش داده بودن
یه حسی بهم گفت که انگار اونم میخواد دوباره با کوک باشه
جونگ کوک: میدونستم!!!!! میدونستم شما اخر به هم میرسین!!!!!!!
*از زبان یونگ رو*
خب حالا وقت خواب بود و خب باید همه مون توی یه تا اتاق میخوابیدیم... الان تو این خونه ما دوتا کاپل داریم که یکیشون تو رابطن اما اون یکی قهر و آشتین... بورام دستشویی بود و کوک هم سرش تو گوشی بود... پس قایمکی به بچه ها گفتم: ببینید! باید کوک و بورامو تو یه اتاق باهم بندازیم! فهمیدین؟
همه اوکی دادن... بورامم اومد... اماده شدیم و گفتم: خب میسان و تهیونگ چون تو رابطن باید پیش هم بخوابن... بومگیو تو کجا میخوابی؟
بومگیو: من پیش تو نونا! چون پیش تو خوابیدن خیلیی خوش میگذره..
یونگ رو: خب! مینجون تو چی؟
مینجون: من پیش بومگیو میخوام
یونگ رو: پس ما سه تا هم یه اتاق... کوک و بورامم یه اتاق... حالا برین بخوابین
بورام: چیییی؟ من با کیی!؟ اونی نمیشه پیش تو بخوابممم!؟
یونگ رو: نه خیرررر... من میخوام با مینجون و بومگیو ی عزیزم بخوابم!
بورام: خب پیش میسان....
یونگ رو: میخوای خلوت اون با ته رو بهم بزنی؟
بورام: ولی...
یونگ رو: ولی و اما نداریم همین که گفتم
*از زبان بورام*
بچه ها کاری کردن مجبور بشم توی یه اتاق با کوک بخوابم.. از این بدتر نمیشه... کوک رفته بود آب بیاره... اومد داخلذو
گفت: بیا آب بخور!
گلوم خشک بود.... پس گرفتمش و
گفتم: ممنون!
همینجور دوتامون داشتیم اب میخوردیم که من از بس موهام تو گردنم بودن دادمشون کنار و گردن تا پایین ترقوه هام کامل معلوم شد... یهو دیدم کوک شروع کرد به سرفه کردن... با عجله رفتم و زدم تو کمرش... بهش
گفتم: خوبی؟! چت شد!؟
بعد از چند ثانیه آروم شد... یه ذره بهم خیره شدیم و بعد نگاهامونو از هم گرفتیم... کوک گفت: اممم.. خببب بهش فکر کردی؟
یهو مث سیخ سرجام وایسادم.... منظورش برگردیم بهم که نبود؟ بود؟
گفتم: م.. من.. منظورت چیه؟
گفت: منظورم اینه که دوباره باهم باشیم
گفتم: فعلا ولش کن شب بخیر
گفت: ها چی؟ خوابیدی؟!
سرمو بردم زیر پتو.... از خجالت داشتم سرخ میشدم... فعلن فعلنا باید از کوک دور باشم
p30
*از زبان بورام*
امروز حال مینجون اوپا دیگه کامل کامل خوب شده بود... یونگ رو هم خوب بود اما هنوز باید داروهاشو مصرف میکرد، ولی خب جفتشون از بیمارستان مرخص شدن... کارای ترخیص رو من و تهیونگ شیی و جونگ کوک انجام دادیم و سوار ماشین شدیم که برگردیم سئول...
*از زبان تهیونگ*
خداروشکر همه بهوش اومدن و ماهم داریم برمیگردیم سئول
بورام: بچه ها بیاین از این به بعد توی خونه ی جدید من و میسان بمونیم
تهیونگ: به نظر منم خوبه چون سوجین توی هتل ول کنمون نیست
مینجون: خب پس حله همه امشب خونه ی شما
بومگیو: وسایل رو چیکار کنیم؟
مینجون: اون با من وقتی رفتم شیفتمو توی هتل کار کنم موقع برگشت وسایلتون رو میارم
بعد از اینکه این بحث تموم شد میسان توی گوشم گفت
میسان: کی جریان رو به بچه ها بگیم؟
تهیونگ: همین امشب اعتراف میکنیم...من دیگه تحمل ندارم عشقمو از بقیه مخفی کنم!!
میخواستم بغلش کنم که میسان با لبخند گفت
میسان: حالا اینجا توی ماشین جای بغل کردن نیست بزار سوپرایز شن!!
تهیونگ: پس باشه خانم کیم دیگه تا وقتی رسیدیم خونه صبر میکنم... بعدا حسابت رو میرسم
بلاخره رسیدیم خونه
*از زبان بومگیو*
وقتی رسیدیم خونه...خونه خیلی بزرگتر از تصوراتمون بود
حدود ۳ تا اتاق داشت و پذیرایی و آشپرخونه ی خیلی دلبازی داشت
بومگیو: عجب انتخابی کردینااا خوبه ما اومدیم به این خونه
جونگ کوک: خیلی خونه ی دلبازیه...افرین
نشستیم و داشتیم باهم حرف میزدیم که...
تهیونگ شی اومد و جفت میسان نشست...
*از زبان مینجون*
داشتیم غذا میخوردیم
وقتی تهیونگ اومد جفت میسان نشست غذا پرید توی گلوم و به سرفه افتادم...
یعنی باهم توی رابطن؟
تهیونگ اومد گفت
تهیونگ: الان که داریم غذا میخوریم میخوام یه چیز خیلی مهمی هم بهتون بگم
همه باهم: بگو
تهیونگ:راستش من...
جونگ کوک: تو چی؟
تهیونگ:من یعنی...
بورام: ای بابا بگو دیگه
از استرس سرخ شده بود
تهیونگ: نمیدونم چطور باید بگم!! گفتنش خیلی سخته
یونگ رو: ای بابا بگو دیگه
تهیونگ خیلی با عجله و بلند گفت
تهیونگ: من و میسان باهم توی رابطه ایم!!
صورت میسان از خجالت سرخ شده بود و فقط میخندید
همه شروع کردن به دست زدن
بورام یجوری ذوق زده شده بود که انگار دنیا رو بهش داده بودن
یه حسی بهم گفت که انگار اونم میخواد دوباره با کوک باشه
جونگ کوک: میدونستم!!!!! میدونستم شما اخر به هم میرسین!!!!!!!
*از زبان یونگ رو*
خب حالا وقت خواب بود و خب باید همه مون توی یه تا اتاق میخوابیدیم... الان تو این خونه ما دوتا کاپل داریم که یکیشون تو رابطن اما اون یکی قهر و آشتین... بورام دستشویی بود و کوک هم سرش تو گوشی بود... پس قایمکی به بچه ها گفتم: ببینید! باید کوک و بورامو تو یه اتاق باهم بندازیم! فهمیدین؟
همه اوکی دادن... بورامم اومد... اماده شدیم و گفتم: خب میسان و تهیونگ چون تو رابطن باید پیش هم بخوابن... بومگیو تو کجا میخوابی؟
بومگیو: من پیش تو نونا! چون پیش تو خوابیدن خیلیی خوش میگذره..
یونگ رو: خب! مینجون تو چی؟
مینجون: من پیش بومگیو میخوام
یونگ رو: پس ما سه تا هم یه اتاق... کوک و بورامم یه اتاق... حالا برین بخوابین
بورام: چیییی؟ من با کیی!؟ اونی نمیشه پیش تو بخوابممم!؟
یونگ رو: نه خیرررر... من میخوام با مینجون و بومگیو ی عزیزم بخوابم!
بورام: خب پیش میسان....
یونگ رو: میخوای خلوت اون با ته رو بهم بزنی؟
بورام: ولی...
یونگ رو: ولی و اما نداریم همین که گفتم
*از زبان بورام*
بچه ها کاری کردن مجبور بشم توی یه اتاق با کوک بخوابم.. از این بدتر نمیشه... کوک رفته بود آب بیاره... اومد داخلذو
گفت: بیا آب بخور!
گلوم خشک بود.... پس گرفتمش و
گفتم: ممنون!
همینجور دوتامون داشتیم اب میخوردیم که من از بس موهام تو گردنم بودن دادمشون کنار و گردن تا پایین ترقوه هام کامل معلوم شد... یهو دیدم کوک شروع کرد به سرفه کردن... با عجله رفتم و زدم تو کمرش... بهش
گفتم: خوبی؟! چت شد!؟
بعد از چند ثانیه آروم شد... یه ذره بهم خیره شدیم و بعد نگاهامونو از هم گرفتیم... کوک گفت: اممم.. خببب بهش فکر کردی؟
یهو مث سیخ سرجام وایسادم.... منظورش برگردیم بهم که نبود؟ بود؟
گفتم: م.. من.. منظورت چیه؟
گفت: منظورم اینه که دوباره باهم باشیم
گفتم: فعلا ولش کن شب بخیر
گفت: ها چی؟ خوابیدی؟!
سرمو بردم زیر پتو.... از خجالت داشتم سرخ میشدم... فعلن فعلنا باید از کوک دور باشم
p30
۷.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.