درگیرِ مافیاها
پارت ۲۲
از زبان ا/ت :
مراسم تموم شد و ما میخواستیم برگردیم خونه هممون برگشتیم به عمارت خارج شهر حتی عمو ایل سوک ؛ خیلی خسته شده بودم و یکمم نگران بودم ولی با وجود تهیونگ کنار خودم تقریبا خیالم راحت بود انگار دلم داشت بهش اعتماد میکرد...
از زبان تهیونگ: وقتی رسیدیم خونه عمو ایل سوک توی سالن هممونو جمع کرد و رو به ا/ت گفت : تو تا وقتیکه توی این خونه ای باید قوانین اینجا رو رعایت کنی فکر نکنی چون همه چی سوری هست میتونی هرجور دلت خواست رفتار کنی باید جلوی همه مثل عروس واقعی رفتار کنی که با عشق اومدی در مورد بیرون رفتنتم باید بگم حق نداری تنهایی جایی بری شرط بیرون رفتنت اینه که همراه یه بادیگارد بری و از قبل از تهیونگ اجازه بگیری؛ بعدشم روشو کرد به منو جونگکوک و گفت شما دوتام حواستون باشه کار ما چیه دلسوزی و ترحم و گذشت کردن نداریم! الانم همتون برید استراحت کنید تو اتاقاتون...
هممون تایید کردیم و رفتیم طبقه بالا؛ ا/ت انگار از حرفای عمو ناراحت شده بود لباسشو که یکم بلند بود جمع کرد و دوید تو اتاقشو بدون حرفی در رو بست...
از زبان جونگکوک: میخواستم برم اتاقم که تهیونگ بازومو گرفت و گفت : جونگکوک میشه نخوابی؟
جونگکوک: برای چی ؟ تهیونگ: بیا بریم یکم حرف بزنیم و مشروب بخوریم دلم نمیخواد امشب تموم شه.
پوزخندی از سر شرارت زدم و با ناز گفتم : باشه کیم تهیونگ شما همینطور خوب باش منم قول میدم اصن هر شب باهات بنوشم.
منو تهیونگ با هم رفتیم توی بالکن اتاق تهیونگ و نشستیم دوتا لیوان به سلامتی نوشیدیم که من ازش پرسیدم: راستی تهیونگ بلاخره به من نگفتی چجوری فهمیدی ا/ت بزرگترین نقطه ضعف پدرشه ؟
تهیونگ: آهه جونگکوک توام که هیچیو یادت نمیره و شروع کردم همه چیو براش توضیح دادن از اول آشناییمون .... در آخرم جونگکوک گفت: آهاپس عاشقش شدی...
از زبان تهیونگ: بعد کلی حرف زدن و خندیدن با هم دیگه جونگکوک بلند شد و گفت من میرم بخوابم دارم میمیرم از خستگی توام بگیر بخواب گفتم : باشه برو شبت بخیر ...
وقتی جونگکوک رفت هرکار کردم خوابم نبرد هنوز کت شلوارمم تنم بود زیادی مست شده بودم حتی حواسم نبود دقیقا دارم چیکار میکنم پاشدم رفتم بیرون از اتاقم دیدم تمام عمارت تو سکوته و همه خوابیدن ناخودآگاه رفتم سمت اتاق ا/ت و با انگشتم آروم به در زدم انگار یه نوری توی اتاقش بود دیدم بیداره و اومد در اتاقشو باز کرد حتی نمیدونستم برای چی اینجام ولی میترسیدم کسی دم در ببینتمون برای همین سریع گفتم : میشه بیام تو اونم میترسید دیده بشیم گفت بیاو سریع درو بست.
تو اتاق ا/ت گفت : خب چیکار داری ؟ تهیونگ: از شدت مستی به زور سرپا بودم گفتم: من باید یه چیزیو بهت اعتراف کنم دیگه دارم هلاک میشم...
😉بچه ها دوپارت باهم گذاشتم
از زبان ا/ت :
مراسم تموم شد و ما میخواستیم برگردیم خونه هممون برگشتیم به عمارت خارج شهر حتی عمو ایل سوک ؛ خیلی خسته شده بودم و یکمم نگران بودم ولی با وجود تهیونگ کنار خودم تقریبا خیالم راحت بود انگار دلم داشت بهش اعتماد میکرد...
از زبان تهیونگ: وقتی رسیدیم خونه عمو ایل سوک توی سالن هممونو جمع کرد و رو به ا/ت گفت : تو تا وقتیکه توی این خونه ای باید قوانین اینجا رو رعایت کنی فکر نکنی چون همه چی سوری هست میتونی هرجور دلت خواست رفتار کنی باید جلوی همه مثل عروس واقعی رفتار کنی که با عشق اومدی در مورد بیرون رفتنتم باید بگم حق نداری تنهایی جایی بری شرط بیرون رفتنت اینه که همراه یه بادیگارد بری و از قبل از تهیونگ اجازه بگیری؛ بعدشم روشو کرد به منو جونگکوک و گفت شما دوتام حواستون باشه کار ما چیه دلسوزی و ترحم و گذشت کردن نداریم! الانم همتون برید استراحت کنید تو اتاقاتون...
هممون تایید کردیم و رفتیم طبقه بالا؛ ا/ت انگار از حرفای عمو ناراحت شده بود لباسشو که یکم بلند بود جمع کرد و دوید تو اتاقشو بدون حرفی در رو بست...
از زبان جونگکوک: میخواستم برم اتاقم که تهیونگ بازومو گرفت و گفت : جونگکوک میشه نخوابی؟
جونگکوک: برای چی ؟ تهیونگ: بیا بریم یکم حرف بزنیم و مشروب بخوریم دلم نمیخواد امشب تموم شه.
پوزخندی از سر شرارت زدم و با ناز گفتم : باشه کیم تهیونگ شما همینطور خوب باش منم قول میدم اصن هر شب باهات بنوشم.
منو تهیونگ با هم رفتیم توی بالکن اتاق تهیونگ و نشستیم دوتا لیوان به سلامتی نوشیدیم که من ازش پرسیدم: راستی تهیونگ بلاخره به من نگفتی چجوری فهمیدی ا/ت بزرگترین نقطه ضعف پدرشه ؟
تهیونگ: آهه جونگکوک توام که هیچیو یادت نمیره و شروع کردم همه چیو براش توضیح دادن از اول آشناییمون .... در آخرم جونگکوک گفت: آهاپس عاشقش شدی...
از زبان تهیونگ: بعد کلی حرف زدن و خندیدن با هم دیگه جونگکوک بلند شد و گفت من میرم بخوابم دارم میمیرم از خستگی توام بگیر بخواب گفتم : باشه برو شبت بخیر ...
وقتی جونگکوک رفت هرکار کردم خوابم نبرد هنوز کت شلوارمم تنم بود زیادی مست شده بودم حتی حواسم نبود دقیقا دارم چیکار میکنم پاشدم رفتم بیرون از اتاقم دیدم تمام عمارت تو سکوته و همه خوابیدن ناخودآگاه رفتم سمت اتاق ا/ت و با انگشتم آروم به در زدم انگار یه نوری توی اتاقش بود دیدم بیداره و اومد در اتاقشو باز کرد حتی نمیدونستم برای چی اینجام ولی میترسیدم کسی دم در ببینتمون برای همین سریع گفتم : میشه بیام تو اونم میترسید دیده بشیم گفت بیاو سریع درو بست.
تو اتاق ا/ت گفت : خب چیکار داری ؟ تهیونگ: از شدت مستی به زور سرپا بودم گفتم: من باید یه چیزیو بهت اعتراف کنم دیگه دارم هلاک میشم...
😉بچه ها دوپارت باهم گذاشتم
۱۶.۰k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.